51

51

Behaaffarin

کم کم مزاحمت های پسرهای دانشگاه شروع شد

دوتا دختر تنها گیر آورده بودن که میتونستن مدام سر راهمون سبز بشن و مزاحمت ایجاد کنن

برعکس سروصدای زیادمون موقع واحدای عملی، توی این موقعیت ها ساکت ساکت بودیم.

میترسیدیم حرفی بزنیم ولی هیچوقت همدیگه رو با پسر مزاحم تنها نمیذاشتیم

یه روزایی هدف مزاحمت من بودم و یه روزایی نگار

به هرنحوی بود اون یکی رو از شر مزاحم نجات میدادیم

تا اینکه با گروه همشهریای خودم توی دانشگاه آشنا شدم

یه گروه 10-15 نفره که فقط دوتا دختر داشت

من و فاطمه

بچه ها از رشته های متفاوتی بودن و بینشون امیر هم رشته ای من بود

رابطشون باهم خیلی خوب بود

ازین ویژگیشون خوشم اومد

برای همین اولین باری که امیر منو به میتینگ دعوت کرد، قبول کردم

قرار بود یه روز بعد از کلاس های صبح، تو یه جای مشخص جمع شیم و دور هم ناهار بخوریم

اون روز نگار کلاس نداشت و نیومده بود دانشگاه

من تنها رفتم

گرچه اگه بود هم فکر نمیکنم باهام میومد چون همشهری من نبود و تهرانی بود

توی همون قرار اول ازشون خوشم اومد و از همه بیشتر، از امیر خوشم اومد.

به نظرم پسر قابل اعتمادی بود

و مهم تر از اون، همون کسی بود که میتونست مارو از اون مزاحمتا نجات بده

روز بعدش برای نگار تعریف کردم و نظرش رو پرسیدم

میتونستیم یه گروه سه نفره بشیم

اما نگار از امیر خوشش نیومده بود

دو سه بار دیده بود که داشته راجع به نمره های بچه ها حرف میزده و گفت خاله زنکه

من دوست داشتم امیر وارد جمعمون بشه اما مخالفت نگار رو که دیدم منصرف شدم

از اون به بعد تنها دیدار من و امیر وقتی بود که توی جمع هاشون دعوتم میکردن

منم اکثرشون رو نمیرفتم چون تنها دختر بین 10-12 تا پسر بودم.. معذب میشدم

تا یه روز که قرار بود توی یه پارک جمع بشن

امیر بهم گفت فاطمه هم میاد و تنها نیستی

چندبار ازش پرسیدم مطمئنه؟ و گفت اره!

قرار شد بیاد در خونه ما و از اونجا باهم بریم.

بخشی از راه رو با مترو رفتیم و برای بقیه ش گفت تاکسی میگیریم

حدود نیم ساعت سر چهارراه ایستاده بودیم اما هیچ تاکسی مسیری که ما میخواستیم نمیرفت

دیگه کلافه شده بودم

به امیر گفتم من میخوام برگردم خونه و گفت:

-      فقط 5 دقیقه دیگه صبر کن. اگه تاکسی پیدا نشد برمیگردیم

بالاخره تونست یه تاکسی پیدا کنه

جفتمون عقب نشستیم

راننده گفت به خاطر ترافیک این مسیر هیچکس حاضر نیست بره اون سمت

گفت جای اشتباهی از مترو پیاده شدیم

توی ترافیک یه دختر و پسر رو دیدم که به هرتاکسی مسیرشون رو میگفتن قبولشون نمیکنه

از چهره دختره هم مشخص بود که کلافه س

وقتی تاکسی ما بهشون رسید و مقصد رو گفتن، همون پارکی بود که ماهم میخواستیم بریم

راننده به امیر گفت:

-      سوارشون کنم آقا؟

من فورا جواب دادم:

-      آره

و رو به امیر ادامه دادم:

-      گناه دارن

اون هم قبول کرد

پسر عقب کنار امیر نشست و دختر هم جلو

امیر موقعی که میخواست به من نزدیک تر شه تا پسر بشینه، دستش رو انداخت دور شونه من..


Report Page