#51

#51


#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت52


با ترس به ارباب نگاه کردم ولی اون بدون اینکه بهم نگاه کنه وارد کلبه شد.


از ترس توی خودم جمع شده بودم و منتظر بودم درو کلبه رو محکم بکوبه اما در عوض چندتا مرد کت و شلواری شیک وارد کلبه میشن.


نگاه ترسیده ایی به خاتون ِ مضطرب انداختم.

اونم از ترس دستاشو بهم دیگه فشار میداد که با حرفی که ارباب زد خشکم زد.


سرمو به زور چرخوندم و به ارباب خیره شدم:


_ همونطور که قبلا گفتم .سنش کمه و بر و رو داره 

فقط تنها اشکالش اینه که باکره نیست اما اگه میخوایید میتونم بدوزمش و از اول بهترش کنم


قطره اشکی بی اختیار از گوشه چشمم چکید.


مردی که جوون تر بود رو بهش گفت:


_ میدونی دیگه دختر باکره به درد ما میخوره

چون ارباب دختر میخواد نه زن!


منقبض شدن فک ارباب رو از اینجا دیدم اما بی رحم ادامه داد:


_ میدوزمش .قیمتشم کم میکنم .نگران نباشید راضیتون میکنم


اب دهنمو قورت دادم که مرد مینسال جلو اومد و با هیزی نگاهشو روم چرخوند.

با دیدن وضعم قهقه ی بلندی زد:


_باهاش چیکار کردی پسر

اینکه داغون شده


و با دستش چونه امو گرفت و سرمو این ور و اون ور کرد.

انگشت شستشو روی لبام کشید.با انزجار سرمو عقب کشیدم اما چونمو محکم گرفته بود و لبامو با انگشت شصتش لمس میکرد.


صدای محکم ارباب به گوشم رسید:


_فقط ادبش کردم


قطره های اشکم پایین میریخت .نگاهمو بینشون چرخوندم.من دیگه تحمل ارباب دیگه رو نداشتم.

من تحمل زیر خواب شدن رو نداشتم.

همین که مرد میانسال عقب کشید با درد سرجام نشستم که تمام بدنم تیر کشید و صورتم جمع شد.


توان اینکه از جا بلند بشم رو نداشتم اما به اجبار ایستادم که دلم از درد ضعف رفت و روی زمین افتادم.


با هق هق خودمو روی زمین کشیدم. کفش های واکس خورده و تمیزی جلوم‌ قرار گرفت‌.


سرمو بلند کردم و با دیدن ارباب حسام دستمو به پاهاش بند کردم و با التماس گفتم،:


_ توروخدا....


Report Page