#51

#51


#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت51


از بوی سوپ دلم ضعف رفت و بدنم انگار از گرسنگی بیشتر درد کشید.


با چشمایی که مظلوم بودن به خاتون خیره شدم که خندید و گفت:


_ چیشده دختر

چرا مثل این پیشی گربه ها نگام میکنی؟؟


به سختی لب خشک شدمو تر کردم که ادامه داد:


_ این سوپ همش مال خودته باید بخوری جون بگیری.


آهی کشید که خودم دلم برای خودم سوخت:


_ این چند وقته انقدر بلا سرت اومده که هیچ جای سالمی تو تنت نمونده


با این حرف خاتون بغض بدی توی گلوم نشست و یاد تمام بلاهای این چند وقته که ارباب سرم اورده بود افتادم.


قبل اینکه اصلا حرفی بزنم اشکام روی گونم جاری شد.

خاتون از جا بلند شد و کمکم کرد که به بالشت ها تکیه بدم که با حس خیسی لباسم نالیدم و سریع کمر داغونمو از بالشت فاصله دادم.


خاتون با هول گفت:


_ چته؟ جایی از بدنت درد گرفت؟؟


_خیلی میسوزه..از درد نصف جون شدم


که خاتون کنارم روی تخت نشست و به خودش تکیه ام داد. 

سینی حاوی کاسه سوپ رو روی پاهام گذاشت و همینطور که با قاشق بهمش میزد گفت:


_ برات سوپ قلم درست کردم خیلی مقویه 

همینطور که حرف میزد قاشق پر از سوپ رو به دهنم نزدیک کرد.


دهنمو باز کردم بخورم که در کلبه با صدای بدی باز شد.

از ترس تو جام پریدم که قاشق سوپ از دست خاتون افتاد.


نگاهم سریع به سمت کلبه چرخید .با دیدن ارباب که از خشم سرخ شده بود چشمام گشاد شد و ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم.


آب دهنمو قورت دادم.از ترس بدنم یخ کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم.

باز قرار بود چه بلایی سرم بیاد...

Report Page