51

51

وارث شیخ

51 

نگاهم کرد فقط و چیزی نگفت. اما حدس زدم فهمیده از چی ناراحتم 

مشغول صبحانه شدیم. شیخ احمد از بابا اینا خواست بیشتر بمونن

بابا تشکر کردو گفت تا الانم بخاطر من موندن و بهتره برن.

ناراحت بودم اینجوری داشتن میرفتن. پر از کدورت و نگرانی . اما چاره ای نبود 

بعد صبحانه چمدون هارو آوردن . من برگشتم اتاق تا لباس با حجاب بپوشم و برای بدرقه تا فرودگاه برم 

بهیه اومد کمکم کنه . بی حوصله بهش گفتم

- واقعا لازم نیست بهیه. من میتونم

- خانم این وظیفه منه بخاطرش حقوق میگیرم. شما دوست دارین من بیکار شم ؟

نفس خسته ای کشیدمو گفتم 

- نه اما دوست دارم تنها باشم

لخت شدم و بهیه در حالی که پیراهنم رو می آورد گفت 

- مسلما براتون سخته که پدر و مادرتون دارن میرن 

-آره ... حس بدیه 

بهیه کمک کرد پیراهن رو بپوشم و گفت 

- این رسم معمولا اجرا نمیشه اما تو خانواده شیخ احمد هنز مرسوم هست... کلا خانواده های قدیمی ی رسوم خیلی حساس هستن 

پیراهنو ت تنم صاف کردو پرسیدم

- رسم دیگه ای هست که من هنوز اجرا نکرده باشم 

بهیه لبخد زدو گفت 

- خیلی ... خیلی... اما لازم نیست نگران باشین . شیخ عثمان خیلی هوای شمارو داره 

با تعجب به بهینه نگاه کردم و گفتم 

- منظورت چیه ؟

اما قبل از اینکه بهیه جاب بده در باز شدو عثمان اومد تو . با سر به بهیه اشاه کرد بره بیرون و رو به من گفت 

- هانا ... میشه ازت خواهش کنم نریم تا فرودگاه 

با تعجب نگاهش کردم که خودش گفت 

- عموم داره میاد اینجا و من نمیخوام بزارم با پدرم تنها باشه .

سریع گفتم 

- خب تو بمون من میرم 

- نمیشه عزیزم... تو نمیتونی بدون من بری بیرون 

ناباورانه نگاه کردم. شاید باید همین الان که وقت بود با خانواده ام میرفتم



🔞🌹🔞🌹🔞🌹👇

من عاشق پسر عموم شدم.

اما اون‌میگفت بهم هیچ‌حسی نداره جز خواهری ...

اما‌... من ... بلاخره دستشو رو کردم

اینجا #رایگان ماجرای واقعی #نگاه بخونین 👇👇👇👇


https://t.me/joinchat/AAAAAD_vcD2-MAUc2RK1Ow

Report Page