51

51


رمان #دختر_بد


قسمت پنجاه و یکم

حتما توضیحی برای رابطه اش با دختر خاله وجود داره...

و نگاه اخر امیر...

نمی خوام بهش فکر کنم و سراغ ماشینشو می گیرم.

-ماشینت کجاست عزیزم.

سمتی که نشون می ده میبرمش و روی صندلی کمک راننده می نشونمش. با دستمال خونریزی اش رو بند میارم و اون هنوز عصبانیه.

-این پسره چشمش دنبالته، تو درمانگاه که مزاحمت نمیشه؟

آب دهانمو قورت دادم تا دروغ بهتری بسازم.

-نه کاری به هم نداریم، نمی دونم سر چی بحثتون شد.

صورتش از درد زیر چونه اش درهم می ره و با ناله توضیح می ده.

-داشت ازت عکس می گرفت، نذاشتم بحثمون شد.

-خب بگیره، ندیدی همه می گرفتن؟ شوی لباسه ناسلامتی!

و اعترافش که نمی دونم دوست داشته باشم یا نه!

-ازش خوشم نمیاد، دم پرش نباش...

تو دلم گفتم: اونم از تو خوشش نمیاد!

سوار شدم و سمت خونه اش روندم.

به خیالم کارم درست بود و منطقی برخورد کردم ولی یه لحظه ام رد زخم صورت امیر از ذهنم دور نمی شه.

می دونم به خاطر من دعوا راه انداخت تا به خیال خودش از من دفاع کنه ولی حرکتش بچگانه بود.

با وجود همه چیز، می دونم کسی رو نداره که رد زخمش رو تمیز کنه و ...

ماشینو مقابل داروخونه ای نگه می دارم و پارسا عصبی چشماشو بسته. می دونم بیداره ولی نمی خواد حالا که در موضع ضعف قرار داره بحث راه بندازه!

پماد و چسب می خرم و در کنار پارسا رو باز می کنم. وسایلو روی داشبورد می ذارم و آروم کمی پماد گوشه ی لبش می ذارم. چشم باز می کنه و خیره ی صورتم می شه.

نمی خوام باهاش چشم تو چشم بشم و نگامو از زخم لبش تکون نمیدم. شروع به حرف زدن می کنه و مستاصل زمزمه می کنه.

-نمی خوام از دستت بدم هیوا...

عصبی ام، چرا جدیدا حرف و عملش اینقدر نامتقارنن؟ چسب رو باز می کنم و خیره بهش در واقع نگامو از پارسا فراری میدم.

-چندوقته عوض شدی پارسا، می تونی بهم بگی چه خبره؟

مجبورم نگاش کنم تا واکنششو ببینم و نگاه حسرت زده اش دلمو می لرزونه.

-توام عوض شدی هیوا، دارم می ترسم... 

سکوت می کنم. شاید من با اومدن امیر و اونم با اومدن اون دختر...

ولی چرا هنوز برای داشتن هم مصممیم؟

شاید چون می ترسیم مسئولیتی که در مقابل هم قبول کردیم رو کنار بزنیم. قول و قرارامونو زیر پا بذاریم و هیچ کدوممون جرات قدم اول برای ختم رو نداریم.

حتی بهونه اش رو هم نداریم.

به زبون عشق و به دل...

آروم چسبو روی زخمش می زنم و لکه خونی که کنج گونه اش خشک شده رو با ناخنم می خراشم. 

دستمو تو دستای گرمش می گیره و دیگه نمی تونم چشمامو ازش فراری بدم.

-من دیگه نمی دونم چی کار کنم پارسا... 

انگشتامون به هم قلاب می شن و دست آزادش تنمو سمت خودش می کشونه.

-زودتر بگو بابات بیاد، یا هماهنگ کن ما بریم...

بغض دوباره تا سر زبونم بالا اومده و فقط با سر تایید می دم و باشه ی آروممو نمی شنوه. 

تنمو سمت خودش می کشونه و چشماش لبامو نشونه گرفتند.

هنوز صورتم و لبام از طعم لبای امیر پرن و تو یک سانتی صورتش سرمو کنار می کشم.

-لبات خونیه هنوز...

دستش شل می شه و بازو و قلاب دستامون از هم جدا میشن.

موهامو مرتب می کنم و نفس عمیق می کشم.

-می رسونمت خونه، انگار خسته ای...

فقط نگاه تحویلم می ده و دوباره سر به صندلی می چسبونه و چشماشو می بنده.

سوار می شم و تا جلوی آپارتمانش با سرعت می رونم. نمی تونم تحمل کنم جو بینمون سنگین باشه ولی ممانعتم از بوسه و اتفاقات گذشته جایی برای شکستن یخ بین مون باقی نگذاشته.


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page