502

502


۵۰۲

ابروهاش بالا پرید

مردد گفت

- بخاطر پدربزرگ اینو میگی؟

با تکون سر گفتم نه 

اما قبل اینکه بتونم جواب برم گفت 

- ال آی ... من حس میکنمت ... نمیتونی بهم دروغ بگی .

نگاهش رنگ آزردگی گرفت 

خواست دوباره تبدیل شه که دستمو گذاشتم رو قلبشو گفتم

- ویهان ... دلیل ناراحتیم مراسم جفت آلفا نیست. باور کن دیگه این مراسم برام مهم نیست. من الان فقط نگران پرسفونه هستم

ابروهای ویهان دوباره بالا پرید

دست دیگه ام رو رو شکمم گذاشتمو گفتم

- و نگران این کوچولو 

نگاه عصبانی و شوکه اش رنگ عوض کرد 

لبخند زدو گرمای عشق تو چشم هاش نشست 

فاصله بینمونو از بین بردو دستشو گذاشت رو دست های من و گفت 

- نگران نباس پرسفونه رو حل میکنیم و ...

پیشونیمو بوسیدو گفت

- و این کوچولو هم یه مبارز قدرتمنده ، درست مثل مامانش 

با این حرف لب هاموبوسید 

چشم هاپو بستمو نفس عمیق کشیدم.

کاش میشد واقعا همه چی به این سادگی که ویهان گفت باشه

اما نبود ...

چشم هامو قبل از اینکه رویا غرقم کنه باز کردم

سرمو عقب بردم.اما روباره رو سینه ویهان گذاشتم و گفتم

- مرسی... پس مراسم جفت آلفا رو داریم ؟

ویهان سری تکون دادو گفت

- باشه ... اگه میخوای مشکلی نیست. این مرز دیگه کنترلش تموم شد. بهتره بریم تا زودتر مراسم اجرا شه 

مرسی زیر لب گفتمو از آغوش ویهان جدا شدم

هر دو دوباره تبدیل شدیم

گرگم آشوب تر از قبل بود.

آروم باش دختر ...

وقت برای با هم بودنمون زیاده.

از بین درخت ها گذشتیم

نزدیک خونه که رسیدیم وبهان ایستادو زوزه کشید

خورشید دیگه کامل غروب کرده بود

ویهان سه بار زوزه کشید و افرادشو خبر کرد تا به سمتش بیان

دوباره شروع به دوئیدن کرد به سمت خونه

تو حیاط خونه هم سه بار زوزه کشیدو تبدیل شد

اما من تو حالت گرگ موندم

بی تاب دید ماه بودم

ماهی که حالا دوست داشتنی تر از قبل بود برای من .

کم کم گرگینه ها از اطراف جنگل دورمون جمع شدن

هوا نم شدیدی داشتو آسمون کمی ابری بود

ویهان نگاهم کردو گفت 

- نمیخوای تبدیل بشی؟

گرگم حس و حال تبدیل شدن نداشت

منم اجازه دادم آزاد باشه

دور ویهان چرخیدو کنار پاش نشست 

ویهان موهای گرگمو نوازش کردو گفت

- دختر مغرور ... تبدیل شو تا این مراسم لعنتی زودتر تموم شه 

با این حرف گرگ درونش زوزه کشید

زوزه بلندی که حتی منم حس کردم.

گرگم میخواست آزاد باشه

اما من نمیخواستم ویهان اذیت شه

سریع تبدیل شدمو کنار ویهان ایستادم

دستش رو کمرم نشستو گفت 

- نصف قبیله اومدن.

فکر کنم همین کافی باشه برای شروع مراسم.

سر تکون دادمو به اطراف نگاه کردم

مه رقیقی جنگل و گرگ هارو در بر گرفته بود

یه مه آشنا و سرد

درست شبیه مه ای که کنار دریاچه ارواح بود


رمان رایگان آنلاین 👇👇👇👇

این ماجرا #واقعیه

من #آرش هستم. مردی که خیلی وقته دور احساسش #دیوار قطوری از جنس بی اعتمادی کشیده . مردی که انگار #میل #جنسیشو از دست داده اما ...

دختری وارد زندگیم میشه، #دختری که شاید #مناسب من نیست ...

ولی من #توان گذشتن ازش #ندارم...

برای مطالعه داستان بصورت #رایگان از اینجا شروع کنید

👇🚫🙏🔞🔞🔞🔞🔞

https://t.me/falomah/67644

رمان #حس_گمشده بر اساس واقعیته.


Report Page