500

500


#کوازار 

#500

لبخند زدم 

خوبه ... 

شاید کم کم داره ساتی خودم برمیگرده 

پشت سرش رفتم و اینبار با فاصله پشت سرش موندم 

دیدن ساتی با بالهای نقره ایش بر فراز شهر برام خیلی لذت بخش بود 

انگار که بخشی از وجود من بود و این زیبائی حس غرور بهم میداد 

آترین اومد کنارم 

اما بر خلاف انتظارم چیزی نگفت 

از من رد شد و موازی ساتی پرواز کرد و گفت 

- برنامتون چیه برای گرفتن آرزو ؟

ساتی گفت 

- من با یه گوی منتقلش میکنم دنیای آساره ... شما هم میبرم ... خوبه ؟

بلند گفتم 

- نه... خوب نیست... تو برای اینکار انرژی نداری 

آترین گفت 

- میتونم یه آتیش ساختگی درست کنم و وسط آتیش بهتون فضا بدم برای خوندن ذهن و پاک کردن روح بچه 

خواستم بگم خوبه 

اما قبل من ساتی گفت 

- اگه با موبالش به اخوان خبر بده چی ؟

خودمو رسوندم به سمت دیگه ساتی و گفتم 

- یکم قدرت من برای مختل کردن هر شبکه ای کافیه ...

ابروهاش بالا پرید اما چشمکی تحویلش دادم و سرعتمو بیشتر کردم 

داستان از زبان ساتی :

به سام نگاه کردم

به بالهای سفیدش ...

به عظمتی که از پروازش حس میشد ...

لبخند زدم 

خوشحالم که دارمت سام... کسی که همیشه باعث میشه برای بهتر بودن تلاش کنم 

سام یهو ایستاد 

شمشیرش رو احضار کرد و تو هوا تاب داد

موجی از شمشیرش به سمت زمین حرکت کرد و آترین گفت 

- خوبه ... نیم ساعتی همه چی قطع شد ...

با این حرف از سام رد شد 

جلو تر ایستاد 

با حرکت آروم سرش موهاش رو دایره وار به رقص آورد و شراره های آتیش از موهای آترین به سمت زمین حرکت کردن 

لب زدم 

- خیلی باحالین 

سام خندید 

به سمت زمین پرواز کردو گفت 

- خودتو ندیدی 

لبخند زدم 

پشت سرش رفتم 

آتیش دقیقا رسید به حیاط اون خونه 

دور تا دور آرزو و دوستش رو گرفت

هر دو سراسیمه بلند شدن که سام رو زمین ایستاد و گفت 

- ببخشید خانم ها . 

با ایستادن سام دوست آرزو از حال رفت و آرزو سریع کیفش رو باز کرد 

چیزی شبیه به یه دستگاه رو بیرون آورد 

گوی نقره ایم تو دستم ظاهر شد و قبل اینکه آرزو بتونه اون دستگاه رو لمس کنه ... به سمتش گوی رو پرتاب کردم

لحظه بعد دست آرزو خالی بود و گردنش تو دست سام 

کنار سام ایستادم و گفتم 

- یکم ملایم تر نمیشد ؟

اما سام چشم هاش رو بست و من شکم آرزو لمس کردم 

جیغ زد 

- ولم کنید 

زیر لب گفتم 

- داریم کمکت میکنیم

اما صدام تو جیغ آرزو گم شد و نفس عمیق کشیدم

یه کوچوولو اون تو بود 

یه دختر بچه که ...

شوکه دستمو عقب کشیدم 

سوالی به صورت آرزو و دست سام نگاه کردم و لب زدم 

- چطور ممکنه ؟

دوباره شکم آرزو لمس کردم 

اما اون سعی کرد با لگد منو عقب بفرسته  

داد زدم 

- آروم...

آترین از پشت سرش پیدا شد و بازوهاش رو گرفت 

دوباره شکمش رو لمس کردم 

اما ... 

بازم حس نمیشد ...

لعنتی ... هیچ روح شیطانی درون آرزو حس نمیشد 

روح یه دختر بچه بود فقط...

یه بچه با روح کاملا انسانی ...

دوستان رمان تو‌کانال حق عضویتی به زودی تمام میشه . من فقط تا اخر آبان عضو جدید میگیریم . شما میتونید رمان کامل رو با پرداخت ۲۵ هزار تومن تو کانال حق عضویتی مطالعه کنید. اما فایل کاملش که بیاد زیر ۵۰ هزار تومن نیست . برای عضویت به ادمین فروش پیام بدید

https://t.me/Ng786f

Report Page