50

50


#پارت۵۰


( زیبا ) 

بعد از اینکه مهرنوش جون رفت تصمیم گرفتم به فروشگاه پایین کوچه مون برم و یکم خرت و پرت واسه نهارم بگیرم 


جدیدا هم مهرداد واسه نهار نمیاد خونه! همینطور سرسری لباسی پوشیدم و کلیدو برداشتم  

و از خونه زدم بیرون ! بازم به مهرداد خبر ندارم 


مهرنوش جون گفت هر چی مردا گفتن باید بگی چشم و بعد کار خودتو انجام بدی ، منم به حرفش گوش دادم 


رفتم فروشگاه و خریدامو کردم خواستم برگردم خونه که یهو حس کردم کسی داره ازپشت سر صدام میکنه 


به عقب برگشتم با دیدن مجید که اونم یکی ازبچه های بی خانمان بود ابرویی بالا انداختم 


با دو خودشو بهم رسوند و همینطور که نفس نفس میزد متعجب نگاهی به من انداخت 


_زیبا خودتی؟!


سرمو تکون دادم :اره 


_تو اینجا تو این محله چیکار میکنی؟!

شونه ایی بالا انداختم : زندگی میکنم دیگه

_پس راسته میگن یه مرد پولدار تورو برده پیش خودش و داری باهاش زندگی میکنی!

لبخندی زدم : اررره 


مشتی به شونه م زد که کمی عقب رفتم با اخم گفتم: داری چیکار میکنی؟!

_هیچی ! فقط میخواستم بهت بگم خیلی خوشانسی 


_چرا؟!

بی توجه به سوالم پرسید: خودتون کجاست؟!


به اخرین ساختمون کوچه اشاره کردم از همه بلند تر بود و نمای شیکتری داشت یه سوت کشید و گفت 

_ اوووه خدااای منمممم، کاش من دختر بودم!

خندیدم که یهو گفت 

_راستی اقا شمس خیلی از دستت عصبیه و در به در داره دنبالت میگرده 


ترس تو دلم نشست ، خواستم بگم بهش نگو منو دیدی که یهو صدای مهرداد ازپشت سرم شنیده شد...

Report Page