50

50


حرفایی که زدم یه تلنگر به خودمم بود مافقط دوستیم باهم 


قرار نیست توقع چیزبیشتری ازهم داشته باشیم 

مافقط دوستیم!

لباسامو عوض کردم و روی تخت نشستم هندزفریمو توی گوشم گذاشتم و اولین اهنگی که دم دستم اومد پلی کردم 


انقدر غمگین بود که ناخوداگاه اشکم راه افتاد انقدر به امیرو خوبیهاش عادت کرده بودم که حتی ازفکر اینکه دیگه نبینمش حالم بد میشد 


حتی وقتی باآرش تموم کردم هم انقدر ناراحت نبودم 

انگار یتکه از وجودم داشت میرفت داشت ازم جدا میشد

اشکام پشت هم داشتن روی صورتم میریختن اهنگی که گذاشته بودم قطع شدو گوشیم زنگ خورد 

اسم "...my savior..."روی صفحه بود 

انقدربه اسمش خیره موندم تاقطع شد اشکامو پاک کردم دوباره زنگ زد صدامو تاجایی که امکان داشت صاف کردم و جواب دادم

+...الو

_...مهسا

+...بله

_...الان بهم زنگ زدن یه هفته باید برم شهرستان 

دوباره داشت چشمام پراشک میشد چرا مه و خورشیدو فلک دست به دست هم داده بودن که من نبینمش 

_....میتونی بیای بیرون ببینمت ؟خداحافظی کنیم؟ 

به ساعت نگاه نکردم چشم بسته گفتم اره میتونم گفت ده دقیقه دیگه سرکوچه منتظرمه 


من چقد پردل و جرعت شده بودم چقد عوض شده بودم

صورتمو آب زدم تایکم از قرمزیش کم شه اما بلافاصله چشمام دوبارا پراشک میشدو سرخ میشدم 


پالتوو شالی برداشتم و روی لباسای توخونم تنم کردم نیم ساعتی تاتایم خروجی مونده بودو میتونستم بیرون باشم


گوشیمو برداشتم و زودتر زدم بیرون خیایون خلوت بودو تاریک 

ماشین امیرو از دور دیدم داشت میومد


گوشیمو برداشتم و زودتر زدم بیرون خیایون خلوت بودو تاریک 

ماشین امیرو از دور دیدم داشت میومد


چندتانفس عمیق پشت هم کشیدم خواهش میکنم پیشش گریه نکن لطفا!

اون هیجی از حس تو نمیدونه!بغضمو عقب فرستادم ماشین امیرجلوی پام ترمز کرد سوار شدم 

+...سلام

_...سلام کوچولو ماکه همین نیم ساعت قبل پیش هم بودیم

لبخندی زدم و چیزی نگفتم

+....بریم خیابون پشتی کسی اینجا تورو نیینه 


حالاکه دیگه هیچی برای من مهم نبود امیرمحافظ کارانه شده بود


توی یه کوچه تاریک پارک کردو برگشت سمت من

+....سرخ شدی یا من اینطوری حس میکنم؟

همین حرف کافی بود تا اشک توی چشمم پرشه پلکی زدم و تاحدامکان خودمو کنترل کردم 


با صدایی بغض دار و گرفته از شدت خودداری جوابشو دادم

+....بخاطر سرماست 

_....بخاری ماشین که روشنه 

+....خوب میشه الان 

_...صدات چرااینطوری شده

+...جدیدا دکترشدی؟ 

ضربه ای با انگشتش به نوک بینیم زدوگفت

_....جوجه حاضرجواب


+...چراانقد یهویی میخوای بری؟

_....کاره دیگه ...البته بهتر که میرم حداقل چندروز از دست باباوعمو خلاص میشم 


دروغه اگه بگم دلم نگرفت!

_...جوجه دردسترس باش هرروز بهت زنگ میزنم نمیتونم بیام بیینمت 

+...سعی خودمو میکنم 

_...یعنی تودلت اصلا برا من تنگ نمیشه؟ 


دلم میخواست بگم من هنوز نرفته دلم تنگ شده اما بجاش چشمامو ازش گرفتم و نگاهمو به دیوار روبروم انداختم



ازروی صندلیش کامل چرخید سمت من و صورتشو نزدیک صورتم کرد

قفل چشماش شده بودم چراتاالان متوجه نشده بودم مژهاش انقدر بلنده

Report Page