#50

#50

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون


دشت غرق خون و جنازه

دوباره پیش روم ظاهر میشه!

بدنم زیر اون همه فشار ناتوان شده...


«آراکس»

«آراکس»...


اون چشم زمردی اسمم روصدا میزنه.


«آراکس»!!!

به من نگاه کن...


مرد سیاه پوش پشت سرش ایستاده!

روی تخت چوبیش با لبخند لم داده،

مرد سیاه پوش خنجر توی دستش رو بالا میاره...


🚫🚫🚫🚫🚫

موهای مشکی و بلندش رو

توی دستاش میگیره و سرش رو به عقب میبره

اون هنوز هم داره لبخند میزنه

و بی حرکت نشسته و چشمهاش

یک لحظه هم از من غافل نمیشه!

مرد سیاه پوش خنجر رو،

روی گلوش میذاره و میبره!!!

🚫🚫🚫🚫🚫


 خون از بدنش بیرون میریزه!

و بدن بی جونش غرق خون

روی تخت میفته...


مرد سیاه پوش به سمت من حرکت میکنه،

نفس کشیدن برام سخته!

ترس تمام وجودم رو در بر گرفته؛

اشکهام بی اختیار از چشمهام سرازیر میشن...

مرد سیاه پوش رو به ‌روی من ایستاده!

شمشیرش رو از غلاف بیرون میکشه

و به سمت قلبم نشونه میره

درد وحشتناکی توی کل بدنم میپیچه!


سیاهی

و سکوت...


Report Page