50

50


#پارت50

#قلبی‌برای‌عاشقی


صبح زود بیدار شدم لباسامو پوشیدم و تند از اتاق زدم بیرون با دیدن رهام اروم سلام کردم 


که بازم جوابمو نداد 

_خوب خوابیدی؟!

تصمیم گرفتم منم جوابشو ندم برای همین بیخیال رفتم تو اشپزخونه و چایی ساز و روشن کردم 


_سوال پرسیدم !

_هوم؟؟ 

پشتم بهش بود و برای همین نمیدونستم چیکار میکنه برای همین لبخند دندون نمایی رو لبم نشست 


خوشحال بودم حرصش میدم!

نمیدونم چی شد داشت پنیر رو میذاشتم تو بشقاب که یهو دستم از پشت کشیده شد  


و محکم کوبیده شدم به یخچال با ترس چشمامو رو هم گذاشتم 

که هرم نفسای داغش به صورتم خورد 

_بهت نگفتن که بدم میاد سوالم بی جواب بمونه؟!


چشمامو اروم وا کردم صورتش از این نزدیک خیلی جذاب تر بود 

_توام جواب سلام نمیدی!


گوشه لبش کش اومد 

_عجب 

_بله 


مچ دستمو فشار داد: من با تو فرق دارم!

_هر دومون از یه خاک هستیم چه فرقی داری؟!


قفل کرد و چیزی نگفت فقط نگاهش بین لبام و چشمام و در حال چرخش بود...!  

_هوم؟!  


_خیلی زبونت درازه!

_دوست دارم 

از این فاصله که باهاش بودم معدب بودم. 

_میشه برید عقب؟!


_نوچ 

_لطفا 

_اذیتت میکنم؟!

اروم جواب دادم : اره

بازم گوشه ی لبش کش اومد 

_عجب!

Report Page