50
بعد از اون شب دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
تقریبا یه شب در میون خونه ی یکی پاگشا دعوت میشدیم
متین انقدر جلوی بقیه با ملاحضه و مهربون بود حق داشتن حرف منو باور نکنن
بالاخره پاگشای خانوادها تموم شد
چندتا از دوستای متاهل متین هم پاگشامون کردن
خونه ی هرکدومشون که میرفتیم با دیدنم تعجب میکردن
یکیشون گفت
+...بعد از عروسی دخترا آب میره زیر پوستشون تو برعکس شدی !خیلی لاغرو ضعیف شدی از رنگ و رو افتادی اصلا نشناختمت وقتی اومدی داخل
منم به بهونه ی جدایی از خونه پدری و این داستانا پیچوندمش
چند روز بعد خونه نشسته بودم
متین زودتراز بقیه شبا اومد خونه
سریع رفت حمام موهاشو مرتب کرد لباس پوشید
باتعجب گفتم
+...جایی میری ؟
بااخم گفت
+...یکی از بچها پاگشامون کرده دارم میرم اونجا
-...خب چرا زودتر نگفتی منم اماده شم
+...قرار نیست توبیای ...مجرده خودم میرم و میام
دوستای متین همشون مثل خودش مذهبی بودن...
منم گیر ندادم...
بهتر دوساعتم نباشه دوساعته...قیافشو نمیبینم
ولی ذهنم درگیر شده بود...
چند ساعت بعد برگشت و گفت
یه روز با دوستاش هماهنگ میکنه و همشونو یجا دعوت میکنه بیان خونمون
از سرکنجکاوی پرسیدم
+...حتی همون دوست مجردت؟