50

50

.

_چی شد؟ چرا اینجوری می کنی؟


از میون فک من قبض شده غرید:

_فقط مثل ادم جواب بده کجا بودی؟


چشمام رو روی هم گذاشتم، که آسی از تمام شدن صبرش دندوناشو روی هم فشرد .

فشار دیگه ای به بازوم آورد.

_حرف بزن !


صدام از ترسم لرزید :

_بخدا من کار اشتباهی نکردم رفتم دنبال کار بعدم... بعدم... غذا از بیرون خریدم که...


لباش منقبض شد و با بیرون جهیدن آب دهنش به صورتم بین حرفم اومد:

_خریدی تا منو خر کنی... هربار اینجوری غیبتت رو لاپوشونی می کردی که چی؟ که توی شرکت برادرم کار کنی و باهاش بخوابی...


بهت زده و شوک چشم و دهنم تا جای ممکن گشاد شد.


_چی داری میگی؟


کشون کشون سمت اتاق خواب بردم و با پرت کردنم توی اتاق در رو قفل کرد.


_آرشاویر؟! دیوونه شدی؟ چرا این حرفا رو میزنی؟


_واسه همین گفتی خدمتکار نمی خوای تا هر گوهی که میخوای بخوری؟ بدون سر خر ها؟ کور خوندی فکر کردی تا ابد ماه پشت ابر می مونه؟ ! 


با خشم سمتم اومد و من با هر قدمش خودم رو روی تخت دو نفره عقب کشیدم.

_نه بخدا... 

_دهنتو ببیند و لباست رو در بیار ! 


زانوانش رو روی تخت گذاشت و شلوار جین رو از پایین چنگ زد. با یاد آوری اون شب و روزی که مجبور شدم با امیرسام تماس بگیرم تا پیش یه دکتر زنان ببرتم جیغ زدم :

_نه... من آمادگیشو ندارم...


دکمه ی شلوار جین رو باز کرد و داد زد:

_چرا؟


روی دستم با نزدیک کردن صورتش بهم عقب رفتم و لکنت زده گفتم:

_چون... چو... چون هنوز درد دارم و توان وحشی بازی تو رو ندارم نمی خوام رحمم آسیب ببینه که تا ابد از حس مادر شدن محروم بشم..


_هه دردداری... 


هیستریک زیر خنده زد و با صدایی حرصی دستش رو برای بیرون کشید تمام لباس زیر و روی پایین تنم به کار گرفت.


با دست به سینه ش زدم که با دستاش پاهامو به زور از هم دور کرد و تشر زد:

_آروم بگیر وگرنه میدونی ممکنه خشک خشک شروع کنم . 


دیگه داشت از لمسش حس ابزاری می گرفتم و جفت پاهام رو هل داد سمت مخالف و با اخمی توهم پرسید :

_لباس ستی که اون روز برات خریدم کجاست میخوام تنت کنی؟


آب دهنم رو قورت دادم و با جمع کردن پاهم توی شکمم سعی کردم برهنگی رو مخفی کنم. صورتش آروم تز از قبل شده بود و من می ترسیدم بهش بگم از اون شب مزخرف ست اون روباس رو توی همون مطلب پاره کردم و به سطل انداختم.


مشکوک چشاش ریز شد :

_چی شد ؟


صادقانه گفتم :

_انداختمش دور...


دو کتفم رو گرفت و جلوم کشید :

_راستش رو می گی نه؟


ازش رو گرفتم :

_دنبال چی هستی؟ چرا این کارا رو می کنی؟


عصبی و کلافه از جا بلند شد و به موهاش دست کشید. نگاهش کردم که گفت :

_بدون اجازه ی من چرا رفتی شرکت برادرم؟ هنوزم داری مخفی‌ می کنی... رفتارت باهام از روزی که امیرسام رو اینجا دیدم عوض شده... یه چیزی هست و تو عوض شدی من دلیلش رو میخوام .


پتو رو روی پاهام کشیدم و حق به جانب گفتم :

_تو چی ؟ شکاک و زورگو و دیوونه شدی... با من فقط همون روز اول مثل آدم برخورد انگار بعد از اون شب خودت واقعیت رو نشون دادی... دادشت حق داره تو یه مرد شکاک روانپریشی وگرنه نباید به هم خون خودت شک کنی و به زنت تهمت هرجایی بودن بزنی!


قدم رو توی اتاق راه افتاد :

_مفت نگو... پس باهات حرف هم زده چیا بهت گفته وذهنت رو نسبت به من شست‌وشو داده ؟


دو طرف سرم شروع به نبض گرفتن کرد. سرم درد می‌کرد و ازگرسنگی حال حرف زدن باهاش رو نداشتم .


_این تویی که مغز من رو بهم میریزی و باعث می‌شی با انتخابی که کردم مثل سگ احساس پشیمونی کنم .


به میز توالت تکیه زد و با اخم نگاهم کرد .

_تو هیچی نمی دونی... من اگر گیرت میدم یعنی بهت اهمیت میدم . 


فرصت رو غنیمت شمردم و با برداشتن لباسم گفتم :

_بابا امشب میخواد بیاد اینجا بهتر جای دیگه مست کنی و بزنی سیم آخر .


وقتی لباسمو تن زدم با گذاشتن مانتو و عوض کردن شلوارم سمت سرویس رفتم و گفتم :

_اگه گرسنه ت عذای خودت رو گرم کن...


بی توجه به پوزخند فخرفروشانانش داخل شدم . صورتم رو شدم. حس بدبختی می‌کردم چطور یهویی اینجوری شد من حتی وقت نکردم کاچی رو که امیرسام آورده بود رو بگیرم. تمام زندگی ما شده بود تظاهر روزهای خوبمون مال وقتی بود که مستانه اینجا بود و زیر نظرمون داشت .

حالا از هم جدا میخوابیدیم و کم تر باهم رو به رو می شدیم تا باهم هم کلام بشیم.

Report Page