#50

#50


#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت50


*ریما*


با سوزشی که توی تمام بدنم احساس میکردم چشمامو باز کردم.


گلوم خشک شده بود و حتی نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم.سرمو‌چرخوندم، از لای چشم هایی که نای باز شدن نداشت خاتون رو دیدم که داشت تک تک زخمای بدنمو با بتادین ضدعفونی میکرد.


سعی کردم سرمو بلند کنم.به شکم و قفسه ی سینم نگاه کردم که از خون و زخم تماما قرمز شده.


از دیدن خون چندشم شد و حالم بدتر شد.

ناله ی خفه ایی کردم که حتی صدای بی جونم به گوش خودمم نرسید.

با کاری که خاتون کرد آهی کشیدم و چشمام باز روی هم افتاد. 


****


_نزن تو روخدا نزن 

ارباب....


ولی ارباب بی توجه کمربندشو روی بدنم فرود می اورد و سرم داد میزد.


با ناله ی خفه ایی دستمو روی شکمم گذاشتم و با زجر گفتم:


_ ارباب بچت توروخدا نزن 

بچت تو شکممه ارباااااب

بخدا بچه خودته 


دستش از حرکت ایستاد و با چشمایی به رنگ خون بهم نگاه کرد که با جاری شدن خون از بین پاهام جیغ بلندی کشیدم و چشمام باز شد و از خواب پریدم.


هوای روشن نشون از صبح دوباره میداد.

کسی تو کلبه نبود.

 به سقف کلبه خیره شدم و حسابی فکرم مشغول شده بود و خوابم هی تو سرم رژه میرفت!


خواستم بچرخم که تمام بدنم درد گرفت و جیغم بلند شد.با گریه و درد دستمو بلند کردم.

جای سالم توش نبود!!


همون موقع در کلبه باز شد و خاتونو دیدم با قابلمه ایی که بوی سوپش که کلبه رو برداشته بود به سمتم اومد.


ادامه دارد...

Report Page