-50°

-50°

.

-1°

آدما توی زندگیشون چیزهایی رو تجربه میکنن که درد داره، دردی از جنس گیجی، از جنس تاریکی.

این یه کلیشه ی طبیعیه که طبیعت برای تنبیه آدماش در نظر گرفته؛ آدم هایی که گاه از جنس تاریکی میشن و متولد سفیدی هستن و امیالی تاریک قراره اونا رو به آغوش بکشه.

یونجون:

دست های پینه بستش رو آروم روی سیم های گیتار کشید و ملودی ای آروم رو مهمون گوش دیوار اتاق کوچیک اجاره ایش کرد؛ لبخند تلخی روی لبخش رنگ گرفت و به حس ملویی که داشت از لا به لای ذهنش خارج میشد حس بخشید.

باد سردی از پنجره‌ باز اتاق اجاره ایش به داخل وزید و موهای پریشون مشکی رنگش رو نوازش کرد؛ حس خوبی که داشت از ساعت پنج صبح میگرفت با صدای نوتیف گوشیش خراب شد.

دستشو با اکراه دراز کرد و گوشیشو از روی میز برداشت؛ با چیزی که دید حالت عصبی مغزش، جاشو به تعجب داد:

-به کمکت نیاز دارم...خواهش میکنم بیا...بیا خیابون بغلی من واقعا به کمکت نیاز دارم بیا...

متن خودش به تنهایی هم میتونست تنشی توی فکر یونجون ایجاد کنه، ولی بدتر از اون این بود که شماره ای که این پیام رو براش ارسال کرده شماره ی خودشه، دقیقا شماره ی خودش.

سیلی ای به خودش زد و متاسفانه خواب نبود؛ زیر لب تمام احتمالات مغزش رو به زبون اورد:

+نکنه مستم؟ اخه من حتی چیزی نخوردم

+باید برم؟

+اصلا مگه میشه؟ این شماره ی خودمه

+چیکار کنم؟

و خب در آخر یونجون با تایپ شخصیتی ریسک پذیر تصمیم گرفت ساعت پنج صبح پاشو از اتاق کوچیکش بیرون بزاره و دنبال اون پیام بره.

تهیون:

قلمو ها تک به تک و هماهنگ جلوی چشماش شروع به کشیدن یه الگوی خاص کردن؛ نگاهی به صاحب اون دست ها انداخت، حدود بیستا بچه ی پنج شیش ساله توی یه جنگل مه آلود.

نگاهش به نقش زیر دستشون کشیده شد؛ ولی چیزی نمیدید، هیچ چیزی قابل تشخیص نبود.

با درد بدی که توی سرش پیچید تصویر دنیای روبه روش جاشو به تاریکی داد؛ هنوز هم اون درد قطع نشده بود و انگار قصد داشت مغزشو سوراخ کنه و ازش تغذیه کنه.

آروم لای چشماشو باز کرد؛ توی خونه ی خودش بود.

-پس خواب دیدم

زیر لب گفت و سر جاش نشست که باز همون درد همیشگی مهمون سرش شد.

-اه لعنتی ساعت پنج صبحه ولم کن دیگه خسته شدم

و فحش آبداری به میگرن عصبش داد و نگاهی به لپتاپش که لبه ی تخت روشن بود کرد؛ و بخاطر چیزی که دید چشماش درشت شدن و رنگ تعجب توی نگاهش جون گرفت.

سریع به سمت لپتاپ خیز برداشت و چیزی که از دور دیده بود رو چک کرد؛ داستانی که چند ساعت پیش تازه شروعش کرده بود و همونطوری که میخواست خیلی شیک و تمیز به پایان رسیده بود.

سریع برای امتحان هوشیاریش یه نیشگون ریز از پاش گرفت که البته از سردرد کوفتیشم میشد فهمید که هوشیاره و خواب نیست.

-وات د فاک اخه چجوری؟ نکنه اینجا روح داره؟

و با کمی ترس نگاهی به محیط تاریک اتاقش انداخت و خب چون اعتقاد زیادی به اینجور چیزا نداشت بیخیالش شد و نگاهش رو به لپتاپ داد.

کمی صفحه رو بالا پایین کرد و دید همه چیز اونجوری که قرار بود نوشته بشه کنار هم قراره گرفته؛ دوباره به صفحه ی آخر برگشت، شاید چیزی پیدا میکرد تا از گیجی درش بیاره.

که متنی با فونت بلد شده دید:

-من کمکت کردم، ولی باید جبران کنی اونم همین امشب...خیابون بغلی منتظرتم

بعد از خوندن متن به قیافه ای پوکر شده به لپتاپ زل زد و زیر لب زمزمه کرد:

+ این کیه دیگه؟ چقد پرو

وایسا ببینم این یارو که میگه کمکش کرده چجوری وارد خونش شده؟

اصلا چجوری کمکش کرده که حتی بیدار نشده؟

باید بره دیدنش؟

یا به خوابش ادامه بده؟

و خب در آخر این کانگ تهیونی بود که دنبال کنجکاوی ذاتیشو گرفت و ساعت پنج از خونه ی ویلاییش خارج شد.

کای:

تیکه چوب رو با لطافت روی پوست ساعد دستش میکشید و به خودش فکر میکرد به اینکه کجاست؟ چرا داره اینکارو میکنه؟ چی شد که اینجاست؟

کم کم با فکر کردن به هرج و مرج داخل مغزش دستش تند تر حرکت کرد و خراش بزرگی رو روی ساعدش به جای گذاشت و اونقدر ادامه داد تا خون مشکی رنگ از لابه لای پوستش خارج شد.

نگاهی به خون مشکی رنگش کرد، از بچگی همین رنگو داشت و به اسرار پدر و مادرش پیش هزارتا دکتر رفته بودن ولی هیچکدوم از دکترا جوابی برای رنگ خون عجیب پسر خانواده ی هونینگ نداشت.

حرف های توی سرش؛ حسای توی مغزش، بیشتر و بیشتر میشدن و گیج ترش میکردن و داشت کنترل خودشو از دست میداد، ولی اون نواها دست از اذیت کردن کای برنداشتن و به کارشون ادامه دادن.

با عصبانیت از جاش بلند شد و گلدون کنار تختشو به سمت آینه روبه روش پرت کرد و صدای برخورد گلدون به آینه باعث خاموشی مغزش شد.

کم کم کنترل خودشو به دست اورد و از روی تخت دو نفرش بلند شد؛ به سمت تیکه های شکسته ی گلدون و آینه با احتیاط قدم برداشت.

روی زمین نشست و شروع به جمع کردن خراب کاریش کرد که کاغذی آبی رنگ دید؛ با کنجکاوی کاغذ رو از روی تیکه های آینه برداشت و بازش کرد.

-هونینگ باید آروم باشه نباید آینه رو بشکنه نه؟ خب حالا که آینه رو شکستی میخوای بهت کمک کنم آروم باشی؟ کایا من دوستتم...خیابون بغلی منتظرم ببینمت... حتما بیا

با حالت گیجی هنوزم به متن داخل کاغذ که با خط کره ای نوشته شده بود نگاه میکرد؛ همه ی آشناهاشون کره بودن یعنی این نامه از طرف کی بوده؟

-باید برم؟

-بهش اعتماد کنم؟

از جاش بلند شد و نگاهی به ساعت کرد؛ پدر مادرش خونه نبودن پس میتونست پنج صبحی از خونه بزنه بیرون، نه؟ خب یکم سرکشی که بد نیست، هست؟

و این هونینگکای بود که دنباله ی حس هیجان طلبیش رو گرفت و پا توی خیابون های آلمان گذاشت.

Report Page