50

50


سلام دوستان عزیزم ممنون از اینکه کانال کافه زندگی رو دنبال میکنید💚 از این به بعد داستان و سرگذشت زندگی دوستانی که میفرستن به صورت چند پارت در روز با #تجربه_های_زندگی و #سرگذشت_زندگی در کانال گذاشته میشه و به درخواست خودشون پارت سرگذشت ها بعد از اتمام از کانال پاک میشه، خیلی جالبن از دستش ندین💚


با تشکر #تیم_کافه_زندگی


50

ماشینو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم .

الناز برای بار سوم تماس گرفت 

میتونستم جوابشو بدم . اما بدم می اومد وقتی رد تماس میکنم کسی سمج میشه 

اگه بخوام جواب بدم همون زنگ اول جواب میدم . 

پس وقتی جواب ندادم یعنی دست بردار و بعد زنگ بزن 

نمیدونم چرا الناز اینو نمیفهمید 

برای همین دوباره تماسشو رد کردم و مسیج مربوط به در حال رانندگی هستم رو براش فرستادم 

گوشیو انداختم رو صندلی و سرعتمو بیشتذ کردم 

ذهنم درگیر جدا کردن حساب کتاب های شرکت بود 

اما ترنم همش تو سرم رژه میرفت 

از صبح که بوسیدمش یه آتیشی تو وجودم روشن شده بود که هنوز هم خاموش نشده بود . 

اصلا نفهمیدم چطور رسیدم نزدیک خونه . 

وسایل مربوط به تعمیر پکیج ترنم رو خریدمو ماشینو بردم تو پارکینگ .

اول رفتم خونه خودم تا لباس عوض کنم ...

ترنم ::::::::::

یه تابلو جدید شروع کرده بودم و خوشبختانه حسابی غرق کار شده بودم که زنگ واحدمو زدن 

قلبم یهو ریخت و به ساعت نگاه کردم 

هشت شب بود و حدس میزدم امیر باشه 

کل روز تونسته بودم با تابلو خودمو سر گرم کنم 

اما نمیشد از رو به رو شدن با امیر جلو گیری کیرد 

همین الان هم بوصه صبح و دیشبمون تو سرم رژه میرفتن 

موهامو مرتب کردم و با همون تیشرت کار بلند و رنگی که تنم بود رفتم جلو در

از چشمی چک کردم .

امیر با لباس خونه پشت در بود . 

لعنتی با دیدنش هم استرسم بیشتر میشد.

تازه میخواستم امشب باهاش جدی هم حرف بزنم !

حرف چی ؟ بگم منو بوسیدی بقیه اش چی ؟

خدایا ... این چه گندی بود زدمبه آرامش خودم .

نفس عمیق کشیدم و درو باز کرد

برای لحظه ای هر دو به هم نگاه کردیم که نگاه امیر افتاد به لباسم 

ابروهاش بالا پرید و گفت  

- داشتی کار میکردی ؟

به وسیله های تو دستش نگاه کردم و گفتم 

- آره ... اینارو برای پکیج خریدی؟

سر تکون داد ومن کنار ایستادم تا بیاد تو 

یهو برگشت و نگاهم کردو گفت 

- سلام راستی 

ناخداگاه خندیدم و گفتم

- سلام خسته نباشی ...

اونم لبخندی زد و گفت مرسی . مستقیم به سمت تراس رفت. 

از حال خودم هنگ بودم .

صبح میخواستم با امیر دعوا کنم . 

زنگ درو که زد استرس داشت منو میکشت که چکار کنم .

حالا که دیدمش مثل یه دختر بچه احمق عاشق ذوق کرده بودم .

آدم باش ترنم . سنگین باش. نفس عمیق کشیدم تا آروم شم 

اما عطر مردونه امیر حالمو بدتر کرد و دلم بیشتر از قبل پیچید ...

این استرسی که کنار امیر داشتم هم خودش حس عجیب و دوست داشتنی بود برام 

با این فکر اخم کردم و پشت سر امیر رفتم 

استرس دوست داشتنی دیگه چیه ترنم . آدم باش. آدم باش . آدم با

با صدای امیر به خودم اومدم که گفت 

- گاز اصلی رو قطع میکنی 

- گاز اصلی ؟ کجاست ؟

امیر با دست به شیر گاز اصلی که کنارم بود اشاره کرد و گفت 

- خوبی ترنم ؟ شیر کنارته .

سریع به کنارم نگاه کردم. شیر به این بزرگی رو ندیده بودم . 

سریع شیرو بستم و برگشتم سمت امیر که هنوز داشت منو نگاه میکرد 

اما چیزی نگفت و کارشو ادامه داد . 

شرمنده بودم از این گیجی خودم و تکیه دادم به نرده ها که امیر پرسید 

- سام دیگه زنگ نزد ؟

- نه ... با تو صحبت کرد ؟

امیر پشتش به من بود و من خیره به حرکاتش بودم 

بازم همون حس بود . انگار یه بابا داشت وسیله خونه رو درست میکرد و از بچه اش میپرسید مدرسه چطور بود


🔞🔞🔞🔞🔞

پیشنهاد میکنم این رمانو بخونین چون این رمان آخرشه👇👇👇👇

نگاهش بین صورتمو بخشی از تنم که از پارگی پیرهنم پیدا بود جا به جا شدو اخمش تو هم رفت. با عصبانیت سرم داد زد

- یه بچه تو این مهمونی چه غلطی میکنه؟

بازومو گرفتو منو به سمت در کشید ... دری که بعد از گذشتن از اون... هرگز زندگیم مثل قبل نشد ...


این ماجرا بر اساس #واقعیت است .

به دلیل بیان بدون سانسور وقایع این ماجرا مناسب بزرگسالانه

http://t.me/aagaape/4746

قسمت های این ماجرا را با جستجو هشتک #تجربه در کانال #آگاپه پیدا کنید


Report Page