50

50

وارث شیخ

50

قبل از اینکه با هم چشم تو چشم بشیم چرخیدم تا نفهمه بیدارم 

اونم بی صدا اومد رو تخت 

نفس عمیقی کشیدو دستشو رو کمرم گذاشت 

نمیتونستم تکون بخورم نمیخواستم بفهمه بیدار ودم 

بزار اگه میخواد آشت کنه مانع نشم 

عثمان اومد نزدیک تر گردنمو بوسیدو منو کشید تو بغلش 

چقدر عجیبه ای نرد 

خودش قهر کرد رفت اونوقت الان اومد بغلم میکنه 

تا الان کجا بود ؟

هممی تو خواب گفتمو لب زدم 

- عثمان 

- جونم 

- کجا بودی؟

- پیش بابا بودم. بیدارت کردم 

- عیبی نداره. دیگه انقدر دیر نیا . تنهایی خوب نمیخوابم 

- چشم عزیزم. بخواب حالا به استراحت نیاز داری 

یکم دلم آروم شده بود. یکمم خواب مقصر بود که بیخیالم کرده بود 

چشم هامو بستمو دوباره زود خوابم برد 

صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. قبل از عثمان حاضر شدمو رفتم پیش مامان اینا 

وسیله هارو جمع کرده بودنو بعد صبحانه میخواستن برن

هنوز نرفته دلم برای همشون تنگ شده بود 

بعد یه خداحافظی طولانی تو اتاق رفتیم برای صبحانه 

به عثمان و اتاق سر نزدم

نمیدونم چرا دلم ازش گرفته بود 

نشستیم پشت میز که عثمان اومد 

کنارم نشستو تو گوشم گفت 

- حالا بی من میای صبحانه 

منم تو گوشش گفتم 

- گفتم بیشتر بخوابی... آخه خیلی دیر اومدی دیشب


سلام دوستان. اگر برای خوندن ادامه رمان وارث شیخ عحله دارین میتونین فایل کاملو به مبلغ ناچیز ۱۲ تومن از اینجا تهیه کنین 👇🌹👇


https://t.me/mynovelsell/571

Report Page