5

5

رمان هانا به قلم ساحل

سلام دوستان. پارت های آمور چند روز دیگه پاک میشه پس تا فرصت هست بخونین. صد قسمته و کامل همه قسمتا تو کاناله با هشتک #آمور همه رو پیدا کنین


قسمت 5 رمان #هانا عروس شیخ

بعد از پنج سال بلاخره یه دختر چشممو گرفته بود...

پدرم مسلما خوشحال میشد اگه بفهمه بلاخره عروسی برای عمارتش انتخاب کردم ...

اونم چه عروسی... 

به زیبائی یک حوری 

بعد از دسر که طعمش مثل لبخند هانا شیرین بود تشکر کردم و خانواده کیتون رو ترک کردم

هرچند قلبم پیش هانا باقی مونده بود

باید با فکر و یه نقشه درست پیشنهاد ازدواجمو به پدر هانا میدادم

من تحملم زیاد نبود

مخصوصا حالا که این حوری بهشتی رو دیده بودم اما لمس نکرده بودم 

وارد پنت هاوسم شدم و اولین کار دکمه پیغام گیر تلفن رو زدم

یه پیام از پدرم بود 

- سلام عثمان... اینجا به حضورت خیلی نیازه... زودتر برگرد

شماره پدر رو گرفتمو بهش زنگ زدم 

زود جواب داد

- عثمان

- اتفاقی افتاده ؟

- آره... متاسفانه بخاطر خشک سالی وضع معیشت مردم ضعیف شده و کارگر های ما هم به مشکل خوردن. اونا درخواست مساعده مالی و وام دارن... امروز اعتصاب کردن... این شرایط اصلا خوب نیست 

- لعنتی... من وسط یه قرار داد بزرگم... نمیتونم الان رهاش کنم

با این حرف هانا اومد تو سرم که پدر گفت 

- چه قرار دادی مهم تر از سرمایه ات ؟

حق با پدرم بود 

سریع گفتم

- حق با شماست ... فردا اونجام 

یک ماه بعد 

از زبان هانا :

روز نسبتا گرمی بود 

پیراهن مدرسه ام رو بیرون آوردمو دور کمرم بستم

با تاپ مشکی که زیر پیراهنم تنم بود پیاده رو سبز حومه شهرو طس مسکزدم

بابا عاشق این منطقه بود

برای همین من هر روز یه ساعت پیاده روی داشتم تا مدرسه 

البته اگه کسی نمی اومد دنبالم

مثل امروز 

پوفی کردمو بی حال قدم میزدم

هیچ عجله ای برای خونه رفتن نداشتم

زندگی من واقعا روتین شده بود

همه به فکر کالج و کار آِنده بودن

اما من به نظرم خیلی زود بود فکر کردن به اینا

هنوز دو سال دیگه از درسمون مونده بود 

من حتی حس و حال فکر کردن به امتحان های ماه آینده رو نداشتم

سنگی که جلو پام بودو شوت کردمو کیفمو رو دوشم جا به جا کردم

خدایا ... چی میشد یه ماشین از این خیابون رد میشدو منو میرسوند 

مثل معجزه برای اولین بار انگار خدا به حرفم گوش داد

چون صداای ماشینی که از دور می اومد نظرمو جلب کرد

ایستادمو برگشتم سمت صدا

اما با دیدن لیموزین مشکی آهم بند شد 

این جور ماشینا مال این حومه نبودن که دست تکون بدمو سوار شم اونم تا یه جایی منو برسونه

به راهم ادامه دادم 

لیموزین از جلوم رد شد

اما کمی جلو تر ایستاد 

مشکوک نگاهش کردم

شیشه سمت من پائین رفت 

بدون توجه به داخلش خواستم از کنارش رد شم که صدای آشنائی گفت 

- هانا ...

یهو خشک شد

تو اون گرمای هوا بدنم یخ شد

این صدا ...

سریع اون چشم های مشکی رو تو ذهنم آوردو ...

لعنتی... 

اون نگاه پر از خواستن و رضایتش 

دوست داشتم فرار کنم 

اما گردنم بدون اراده من چرخید به سمتش و اون چشم های مشکی گره خورد به چشم هام

Report Page