#5

#5


دراگون سیاه با نفرت و قلبی شکسته به زمین نگاه کرد

و به «داینرز» سرزمین تاریکی رفت.


«هیدرا» خدای نور پریشون و سردرگم دنبال راه حلی برای نجات فرزندانش و ساکنان زمین بود.

به سمت «دلوس» محل قدرتمندترین جادوها رفت

مکانی پر از جادوهای کهن.


«آندروس» نگهبان گنجینه با چشمانی به تیزی عقاب

و بازوانی قوی تر از صدها هزار جنگجو،

در دستانش شمشیری به برندگی اشعه های خورشید

و تزئین شده با جواهرات محکم و با اراده تعظیمی کرد : 

سرورم چه چیزی باعث شده که من قادر به دیدار شما شوم؟ !


«هیدرا» با چهره ای که تلاش میکرد ناراحتی و خشمش رو کنترل کنه گفت:

«آندروس» من نیاز به کمک دارم

لطفا درهای تالار رو باز کن،

فرزندانم در خطر هستند.


«آندروس» به صورت پریشان هیدرا نگاهی انداخت:

سرورم شما میدانید این در فقط در موارد خاص

و با اجازه سرور بزرگم باز میشود !


درسته میدونم، اما الان هم یکی از اون موارد خاص و اضطراری هستش!

زمین دوباره درگیر تاریکی و سیاهی شده

من...

من باید کاری انجام بدم!

خواهش میکنم درها رو باز کن...


«گراس» خدای سرنوشت که نظاره گر همه چیز بود

در کنار هیدرا ظاهر شد

و دستش روی شونه اون گذاشت.

با مهربانی لبخندی زد و خطاب به هیدرا گفت:

میدونی که در این مکان کهن ترین و قدرتمندین جادو ها دفن شدن!

یه خطای کوچیک از سمت تو میتونه عواقب بزرگی داشته باشه!

مطمئنی که میخوای این در رو باز کنی از عواقبش نمی ترسی؟!


هیدرا آشفته بود...

با هر لحظه ای که از دست میداد تاریکی بیشتر و بیشتر زمین رو میبلعید پس بدون درنگ گفت:

نه!

نمیترسم!

چیزی که الان مهمه آینده زمین و مردمانشه...

اون ها به من امید دارن!

خواهش میکنم پدر...

من باید اونها رو نجات بدم...


خدای سرنوشت که قاطعیت رو در نگاهش دید

با چشمهای غمگین رو به آندروس چرخید

و با تائید سر به اون فرمان داد که درها رو باز کنه.

هیدرا وارد گنجینه شد...


نتیجه روزها تلاش هیدرا در گنجینه خلق نیروی بود برای مقابله با تاریکی.

دراگونی پر قدرت که برای نجات زمین خلق شده بود...

پایان تاریکی ای که هیدرا در انتظارش بود...

با غرور از گنجینه خارج شد

و دراگون قدرتمندش رو راهی زمین کرد.


«نومرتکس» دراگون خلق شده و خاصی

که ماموریت داشت دراگون های طلائی رو فرماندهی کنه

تا علیه تاریکی با تمام توان مبارزه کنن...

اما...

«نومرتکس» غرق غرور و تکبر شد!

نیرو و قدرت زیادش باعث شد مسیرش رو گم کنه

کم کم تاریکی به قلبش نفوذ کرد...


«نومرتکس» ادعای خدایی کرد...


Report Page