5-

5-

M°o°N°a


#پارت5

#قلبی‌برای‌عاشقی


احمدم منو تنها نمیذاره. بلند شدم با قدمایی که دنبالم کشیده میشدن راه افتادم به طرف اتاق احمد 


احمدی که الان خواب بود ... نبود که با اون طنین مردونه ش اسمو صدا بزنه 


احمدم نبود و رفته بود... فکر کنم مادرش بی هوش شده بود وارد اتاقش شدم 

ملافه ی سفید رو سرش کشیده بودن.قلبم تیر کشید 


با ترس جلو رفتم 

روی سرش ایستادم و اروم ملافه رو کنار زدم، چشماشو بسته بود 


رنگش پریده بود 

لباش رو به بنفش رفته بود 

الهی من فدات شم مردمن 


اروم دستمو رو صورت اسخونیش کشیدم 

صورتش زخمی بود 


_عشق دلم نمیخوای بیدار شی؟!

خم شدم رو صورتش 


_نمیخوای بغلم کنی؟!

_نمیخوای ببوسیم؟!


بوسه ایی رو لباش زدم : نمیخوای اسمو صدا بزنی؟!

از سکوتش داشتم دیوونه میشدم. دلم واسه شنیدن صداش تنگ شده بود 


_احمد بلند شو یه چیزی بگو 

بوسه های ریزی رو صورتش زدم! همه جای صورتشو بوسیدم 


و اشک ریختم. واسه عشقی که اخرین دیدارمون بود و منم با احمد مردم 

قلب منم مرد 

قلب من شکست 


خون گریه کردم تا اینکه پرستارا اومدن و منو از روی جنازه ی احمد بلند کردن! احمدمو بردم سردخونه و من نتونستم جلوشو بگیرم 


خدا این چه بدبختی بود که سرم اوردی؟؟ چرا نذاشتی به عشقم برسه چراااا اخه خدااا 


به سرعت عجیبی احمدم رفت زیرخراوها خاک 

و من نتونستم کاری کنم. فکر کنم یه هفته ایی تهران بودم و دیگه باید برمیگشتم شهر خودم 


از مادر احمد خدافظی کردم و به سنندج برگشتم 

حوصله ی بحث با خانواده رو نداشتم یعنی اصلا با کسی صحبت نمیکردم. هرکیم میپرسید چه مشکلی برات پیش اومده جوابشو نمیدادم.

Report Page