497

497


۴۹۷

البرز جواب داد و گفت

- سلام ویهان... مها دیشب یه خوابی دیده. حس میکنه به پرسفونه مربوطه. باید به ال آی بگه .

گوشی رو گذاشتم رو اسپیکر و گفتم 

- ال آی پیشمه. داره این مکالمه رو میشنوه.

ال آی سرشو بلند کردو سوالی نگاهم کرد

با چشم هام به گوشی اشاره کردم و مها گفت

- سلام بچه ها... نمیدونم این حدسم چقدر درسته یا نه ... اما من دیشب خواب یه دریای مواج رو دیدم با یه ساحل صخره ای 

منو ال آی با هم گفتیم

- ساحل عمر .

صدای البرز اومد که گفت 

- دقیقا ... منم همین حدسو زدم.

مها گفت 

- اونجا دو نفر کنار ساحل داشتن راه میرفتن . یکی حاله نور آبی داشت و یکی سرخ. من خیلی دور بودم اما به نظرم... ال آی و پرسفونه بودن‌.‌

به ال آی نگاه کردم.

ناباورانه گفت 

- چرا مها باید چنین خوابی ببینه ؟

آروم از من پرسید

اما مها شنید و گفت 

- نمیدونم. شاید چون نزدیک ماه کامله و من دختر زمینم... 

تلبرز در ادامه حرف مها گفت 

- پرسفونه دختر دمتر میشه، دمتر ملکه زایش و سرسبزی زمینه ...

- اوه ، یعنی اگه پرسفونه پیش مادرش باشه ، عملا به مها نزدیک شده .

ال آی اینو گفتو بلند شد

خم شد رو گوشی و گفت 

- چطور میشه رفت ساحل عمر ؟ 

البرز و مها سکوت کردن

بافث شد ال آی به من نگاه کنه

سری تکون دادمو گفتم

- نمیدونم... آذرخش منو همیشه میبرد .

البرز هم گفت

- ما هم نمیدونیم. اونجا ، جایی نیست که هر کسی بتونه بره.

قیافه ال آی نا امید شد .

دوباره نشست رو صندلی و گفت

- مرسی بچه ها. حداقل الان میدونم باید دنبال چی بگردم.

مها گفت 

- خواهش میکنم . اما ال آی ... شاید این فقط یه خواب باشه یا شاید تعبیر دیگه ای داشته باشه. لطفا صرفا بخاطر خواب من تصمیم نگیر

- ممنونم. حواسم هست .

به من نگاه کرد

منم تشکر کردمو گوشی رو قطع کردم

ال آی آهی کشیدو گفت

- کاش آذرخش زنده بود .

نفس عمیقی گرفتمو گفتم

- واقعا ...

واقعا نبود آذرخش حس عجیبی بود. هنوز انگار باورم نشده که نیست ...

اما رفتن انتخاب خودش بود.

بهش حق میدم.

تنهایی اونم از نوع دراز مدت ، سخت تر از هر سختیه ...

ال آی خواست چیزی بگه اما با صدای پای بچه ها و سر و صدای اونا ساکت شدو برگشت سمت پله ها 

پسرا با غر غر می اومدن پائین.

پدربزرگ همراه پسرا بود .

خاتون اما نبود.

با دیدن ما پدر بزرگ گفت 

- اوه خداروشکر بیدارین. این سه تا وروجکو تو سرویس پیدا کردم 

سروش سریع گفت

- میخواستیم دستو رومونو بشوریم

پدر بزرگ گفت

- آره فقط تو وان !

ابروهام بالا پرید . زود اخم کردم به بچه ها.

ال آی بلند شدو گفت

- وان خیلی خطرناکه. هیچوقت تنهایی نباید برین سمتش. 

سروش گفت

- اما قدمون به شیر نمیرسه.

ویهان صندلی هارو عقب کشید تا بچه ها بشینن و گفت 

- از اول باید اینو بگین تا بابا براتون یه صندلی مخصوص بیاره. نه اینکه برید سمت وان 

با این حرف ال آی پسرا مشتاق نگاهم کردن

با همون اخم سر تکون دادمو گفتم

- دقیقا... دیگه تکرار نشه.

هر سه گفتن چشم.

پدر بزرگ هم سر میز نشستو ال آی مشغول چیدن میز صبحانه شد

خواستم کمکش کنم که پدربزرگ گفت 

- ویهان... امشب باید مراسم جفتتو برگذار کنی...


امروز آخرین روز تخفیفات کانال رمان خاصه. از دست ندین

https://t.me/mynovelsell/902

Report Page