خلاصه چهل و نهمین نشست حلقه مطالعاتی خاکستر
اندیشهها و بینشهای مردمشناسانه قرن ۱۹ بیشتر تکاملگرا و برخی کارکردنگر بودند. ساختار فلسفهی فمینیستها بیشتر بر تئوریهای برگرفته از چپ گرایان نهاده شده است که بیشترین اختلاف پیروان فمینیسم امروزی بر سر برداشت دوگانه دربارهی زنان همچون یک طبقهی جداگانه است که این برداشتها و بگومگوهای ناشی از آن، تنها مردمشناسانه نبوده و از پایه و بنیاد کشمکشی سیاسی ست.
سیاست و گریز از تکاملگرایی
مرزبندی مشخص میان مکتبهای ناساز مردمشناسی، روش آنهاست.
دانشمندانی مانند مورگان، تایلور و بقیهی قرن نوزدهمیها، همچون یک پژوهش جامعهشناختانه از ماقبل تاریخ تا ظهور شهریگری مینگریستند. با تمام کاستیها و لغزشها گرچه دانشمندان قرن بیستمی، روش «تکاملی» را کنار نهادند و هدف مردمشناسی را تغییر. ایشان به مردمشناسانی که پیرو روش تکاملی بودند، «اندرزگویان بیعمل» یا «خردهگیران کنارنشین اطلاق کردند و همهی آنها نیز معتقد بودند که رجعت به جامعه پیشامدنی، میسر، ضروری و ممکن نیست که در واقع تمام اینها رویکرد سیاسی نیز داشت.
دلیل کنارگذاری مکتب مورگان_تایلور، نتایج برآشفتهکننده آنهاست که میگفتند: "جامعه آغازین، مبتنی بر مادرسالاری_اشتراکی بوده و برابریهای اقتصادی،اجتماعی و جنسیتی از مختصات آن"
این یافتهها، این باور و خرافه را که "همواره مالکیت خصوصی و توانگری پولداران وجود داشته و زنان بالذاته جنس سفلٰی بودهاند" را تماما رد و انکار می کرد.
انگلس می گوید که این فروداشت و تنزل جایگاه زن، زمانی رخ داد که چندین هزارسال پیش، پدرسالاری، جامعه برابریخواه آغازین را مغلوب ساخت. اما این نیز بگذرد و در آینده، سازمان برابریخواه بلندپایهتری به نام سوسیالیسم، جای آن را خواهد گرفت. زنانِ تبدیل به جنسدوم شده، برخواهند خواست و منزلت پیشین خود را بازیابی خواهند کرد.
اما این برآیندهای انقلابی برای دانش نپیت مردمشناسی، خوشایند نبود.
همانطور که هِیمس لیبرال می گوید، بواس، کروبر، لول و دیگر همفکرانشان، حتی درصدد تغییر سمتوسوی خودِ مردمشناسی برآمدند. آنها هم تکاملگرایان و هم انگلس را به کناری نهادند تا جاییکه در حذرداشت از مارکسیسم، وادار شدند حتی پیشینیان مردمشناس خویش را نیز رها کنند!
رید در قسمت«تکاملگرایی و ضدتکاملگرایی» از همین کتاب حاضر، از دو نویسندههی برجسته کتاب «مردمشناسی امروزی» نام برده. یکی بنام گراهام کلارک که آشکارا گفته بود تئوریهای مورگان، تایلوز و سایر مردمشناسانِ میانهی ویکتوریایی صحیح بنظر نمیرسد و دومی هم جولیان استوارد که اظهار داشته بود: پشتیبانی مارکسیستها از کار مورگان، قطعا به رضایت دانشمندان غربی درباره هرچیز که برچسب «تکامل»داشته باشد، کمکی نرسانده.
رید معتقد است: «و این بود دلایل راستین ضدماتریالیستی و ضدتکاملگراییِ مردمشناسان امروزی. مکتب واپسگرا غالب شده چون خود را با باورهای طبقه حاکم وفق داده و وظیفه جلوگیری از بسط و نشر نتایج تکاملی را برعهده گرفته»
بازماندهها همانند سند و پیشینه تاریخی
رید در مورد «بازماندهها» آنها را به ابزار ترابری و اسناد تاریخی تشبیه میکند و میگوید: اگر بخواهیم درباره تکوین حملونقل بدانیم، بیگمان آنها را از اسناد تاریخی استخراج میکنیم. اما در عینحال، هیچ کاوشگری نیست که تحقیق بیشتر از «بازمانده»ی ابزارهای کهن را دستکم بگیرد. مثلا شاید ارابه پی گلایاتورهای رومی امروزه بجز یک شیء موزهای نباشد، اما گاریهای کشاورزی هنوز در جهان مستعمر ما کاربرد دارد.
همین اصل قابل تعمیم دادن به زیستشناسیست که در آن بقایای آناتومیکی بازمانده در انسان، مانند استخوان دنبالچه، به ریشهی نخستی بودن گونه دلالت دارد.
مردمشناسی هم که مانند باستانشناسی با تاریخ پیش از پیدایش نوشتن سر و کار دارد، میبایست برای تلاشهای بازسازی خود به «بازماندهها» متکی باشد.
مثلا بجای استخوانها و ابزارهای فسیلشده، متضمن آداب، آیین و سنن و ساختارهای تیرهای و طایفهای باشد که در کشورهای پدرسالار از بین رفتهاند اما در قلمروهای بدوی که ساختار مادر سالاری را حفظ کردند، باقی مانده.
هنوز مکاتب کارکردگرا و توصیفگرای امروزه تمایلی به دریافتن چیزهای بازمانده از گذشته نشان نمیدهند. طوریکه رابرت اچلُوی صریحا در کتاب «تئوری تاریخ قومشناختی»خود، بازماندهها را ابزارهای بیهوده برمیشمارد و میگوید که: "دلیل و برهان دربارهی بازماندهها تاکنون هرگز در بیرون از دایره تکنولوژی ثابت نشده"
این در حالیست که حتی یک کودک میداند که اسب و درشکه، روزگاری وسیله مفیدی برای تردد بوده که منظر تاریخی به پیدایش و اختراع اتومبیل انجامیده.
لوی مُصر است که سیستم خویشاوندی مادرراستا هیچ پیوندی با دوران مادرسالاری قبل خود ندارد.
اما عاجز از تبیین و تنویر آن میماند که اگر جامعه همیشه پدرسالاری بوده چگونه و چرا این سیستم پای به عرصه گذاشته؟ همچنین نمیگوید که چرا فقط در سرزمینهای بدوی که دیگر ویژگیهای مادرسالاری را داراست، هنوز باقی مانده و نه در کشورهای پدرسالاری؟
بیتردید همین که ضدتکاملگرایان، کنترل مردمشناسی دانشگاهی را بدست گرفتند، پژوهش حول مادرسالاری به ورطه فراموشی سپرده شد و رها گشت.
هیمس که هوادار کارکردگرایان بود، به تقابل با کاردبرد مورگان دربارهی «بازماندههای زبانی» که مورگان با آن به روزگاران نخستین جامعه و رابطههای جنسی بیبند و باز اشاره داشت، میپردازد.
با همهی اینها، کنارگذاری عنصر «بازماندهها» دست خود توصیفگرایان را در حنا گذاشت!
چطور بدون داشتن نشانه و گواه؛ قصد ثابت کردن اینکه جامعه همواره پدرسالار بوده و مردان:چیره و زنان:فرودست را داشتند؟ هوشمندترهای این دسته، پی بردند که خواهینخواهی میبایست برخی سازگاریهایی با روش تکاملگرا انجام دهند و با دلچرکینی موضع نرمی اتخاذ کردند که «تکاملِ تکراستا» حاصل شد.
این اتهام و بدبینی دانشمندان قرن نوزدهمی که به «دید دورِ» تاریخی ملتزم بودند، بسته و منتسب شد.
جولیان استوارد یکی از بانیان آن بود که در کتاب خود بنام «تکامل و روند» در مردمشناسی امروز مینویسد:
«نابسندگی و نارسایی تکامل تکراستا، بیشتر در مقدم انگاشتن نمونههای مادرسالاری بر نمونههای خویشاوندی دیگر متمرکز شده.
اما در مقابل این رویکرد عجیب و بیهویتِ تکراستا، استوارد انگارهی «تکاملگرای چندراستا» را نیز بدعت نهاد.
دایر بر اینکه این انگاره، بررسی راههای «ویژه و همانند» را در تکامل بخشهای مختلف کره زمین قائل میباشد اما آنها را به دیدهی جنبههای ویژه یک فرایند یگانه که به مقیاس گسترده تاریخی به سرآغازهای اجتماعی ناظر باشد، نمینگرد!
تکاملگرایان آن دوران، بشدت از این مرزگذاریها انتقاد کردند. لسلی وایت در گفتاری به نام «تئوری قومشناختی» مینویسد که جولیان استوارد، تکامل خود را تکه به تکه و در قلمروها و بخشهای محدود میخواهد. او خود را به چیزی ویژه، بومی یا مرزگذاریشده پایبند میکند.
کارکردگرایان با نگهداری ویژگی پراکنده، در دانشگاهها به دانشجویان آموزش دادند تا خود را به «ویژهها و همانندها» در تکامل محدود کنند، اما از نتیجهگیریهای تاریخی بیشتر، بپرهیزند.
در این اثنا؛ هِیمس میگوید: «چشمداشت یک خیزِ تکراستا، به سیستم مالکیت اشتراکی، خوشایند و البته گریزناپذیر هم نیست.»
پرسش تکراستا
از منظر یک تکاملگرای تکراستای خشک و متحجر، همهی قلمروهای مردمان نخستین در سراسر جهان، در یک خط راست، از اقتصاد و فرهنگ پایینتر به بالاتر گذشته است. چنین دیدگاهی تنوع فرهنگها یا پراکندگی آنها را نادیده میگیرد.
لُوی این یاوهبافیها را کرده است:
«پراکندگی، قانون همگانی و جهانی زنجیرهای را درهم فرو میشکند»
ماروین هریس(سرپرست پیشین دانشکده مردمشناسی دانشگاه کلمبیا) عقاید لوی را مبنی بر اینکه گفته بود: "مراحل تکاملی مورگان، زنجیرههای پایدار و ثابتیست که هرگان آنرا همه فرهنگها باید بگذرانند"، به چالش کشانده.
هریس نشان میدهد که جولیان استوارد چگونه برچسب «تکاملگرایی تکراستا» را به مورگان و تایلور چسبانده...
رید میافزاید:
برغم کامیابی نسبی کارکردگرایان در مردمشناسی دانشگاهی، اما هنوز نتوانستهاند روش تکاملی رو از میدان بهدر کنند. نشانههای روزافزون ناآرامی و آشفتگی در جایگاه مردمشناسیِ ضدتکاملگرایی آشکار میشود، حالیکه در علوم همتای آن، مانند: زیستشناسی، دیرینشناسی و باستانشناسی، روش تکاملی ادامه یافته. موفقیت حفظ روش تکاملی در آمریکا را قبل از همه باید مرهون لسلی اِیوایت دانست.
قبل از ۱۹۷۴، دانشمندی آلمانی به نام دابلیو.اف.ورتایم مینویسد: ما چارهای نداریم جز آنکه باید به تکاملگرایی بازگردیم.
این مردان برعکس تکاملگرایان سده نوزدهم، نخواستند یا نتوانستند به موضوع مادرسالاری بپردازند که از حیث فمینیستی نارساست.
نه گوردون چایلد باستانشناس و نه لسلی وایت مردمشناس، باوجود توانایی فراوان، چشم دیدن نقشی که زنان برای پیشرفت بشر ایفا کردند، نداشتند.
پیداست که مردان برای دفاع از تکاملگرایی مقابل مردمشناسی، سنگتمام گذاشتهاند و حال نوبت زنان است که تقلا کنند. فمینیستها نسیم آرام و خنکی که در دژ و باروی کارکردگرایان وزش گرفته را تندباد خواهند کرد.
دیدگاه هیمس درباره مبارزه فمینیستی، با دیدگاه کاکردگرای او در مردمشناسی، موافق است.
گرچه او مدعیست که رویکرد مورگان_انگلس کهنه و نخنما شده، اما راستش را بخواهید، خود اوست که از مد افتاده و قدیمی شده!!!
پند و اندرز(!) هیمس به فمینیستها:
او پنج طریقه را بازمینمایاند: آموزشی، هنری، قانونی/حقوقی ، علمی_ایدئولوژیکی
به باور اون تنها چیزی که زنان نیاز دارند این است کخ درباره توانایی سرمایهداری آمریکا برای آفریدن «دارایی بیمانند» همراه شوند.
او میپندارد که با پرده برداشتن از یکسری افسانههای روانشناسی نظیر تز فروید مبنی بر اینکه «زنان در حسرت مرد بودناند» فرصتی برابر به زنان میبخشد. اما اهمیت در منسوخ دانستن این افسانهها نیست.
چون سرمایهداری از بهرهکشی زنان سود میبرد، زنان چه در سرکار و چه در خانه و زندگی خانوادگی هستهای خود، بخاطر جنسیت ستم مضاعف می برند.
پس واقعیت اقتصادی_اجتماعیست.
برخی پیشنهادات او برای به نمایشگذاری بیدادگریها علیه زنان، ایراد فشار بر بخشهای مختلف آموزش برابر جنسیتی، پذیرفتنیست که پیشتر هم انجام شده. اما غلط او آنجاست که اندرز میدهد که با یک ضربه قلم، قوانین اصلاحی نابرابری زنان را امحاء میکند!
همانطور که برای سیاهپوستان؛ آزادی را به ارمغان نیاورد، برای زنان نیز اینچنین است.
فمینیستها با همکاری مردمشناسان فمینیست قصد در غبارزدایی از چهره گذشته کردهاند. زنان دیگر این فرمول را نمیپذیرند که تئوری و اندیشه کار مردان است و تلاشهایی که عملی باشد: کار زنان.
آنها راه روشنفکری خود را یافته و کاوش بازنخواهند ایستاد تا مادامی که مطالبات حقهشان، محقق نشود...