49

49


اسم درمانگاه و آدرسشو بهش گفتم و قرارشدبیاداینجا

همون لحظه اسممو صدا کردن و وارد اتاق دکترشدم وضعیتمو براش توضیح دادم و یه سروم و سه تاامپول واسم نوشت و یه داروی گیاهی که برای تهوعم بود فشارم پایین بود و ضعف جسمی داشتم 


داروهارو گرفتم و وارد تزریقات شدم پرستار نبودو گفت چنددقیقه دیگه میاد روی یکی از تختا دراز کشیدم و چشمامو بستم


پرده کناررفت و پرستار اومدداخل سروم رو واسم وصل کردو امپول ها رو داخل سروم ریخت 


_....ببخشیدخانوم یه آقایی اومدن میگن که نامزدشماهستن 

+...نامزد من؟

_....بله اقای امیر توکلی 

+....بله مشکلی نیست اگه میشه بیان اینجا 


چندثانیه بعد امیراومدداخل

_....سلام چت شده دختر توکه دیشب چیزیت نبود

+...ضعف کردم چیزی نیست 

_...چیزی نیست رنگت شده گچ؟

+...امیر..چیزی نیست شلوغش نکن 


چندلحظه بهم نگاه کردو بعد بانفس کلافه ای کنارم روی تخت نشست کمرش به پام خوردو پامو کشیدم عقب

+...دیشب چیشد؟

انگاری بااین سوالم عصبی شدو اخماش درهم شدو به وضوح کلافگیو میشد توچهرش دید


_...چیزی نشد حرفای تکراری و بحثای بی نتیجه ...فقط میخوان منو لای منگنه بذارن فک میکنن اگه منو مجبوربه ازدواج به پریا بکنن همه چیز درست میشه 


+....تومیخوای چیکار کنی؟

_....نمیدونم مهسا 

انقد جملشو باناامیدی گفت که ناخوداگاه قلبم فشرده شد حس پوچی و غمگین بودن و از صداش میتونستم حس کنم 


_....دیگه نمیدونم باید چیکار کنم روز به روز همه چیز داره بدتر میشه 

موهامو از توی صورتم با سرانگشتاش کنار دادوگفت

_....نمیخوام بیشتردرموردش صحبت کنم سرومت داره تموم میشه میرم پرستارو صدا کنم


وسایلام دست امیربودو باهم سوار ماشین شدیم 

_...چی میخوری برات بگیرم؟

+...چیزی نمیخورم ممنون

_...هیچی نمیخوری که اینطوری شدی دیگه توکه نمیگی منو مجبور میکنی به انتخاب خودم برات یچیزی بگیرم بخوری


هرچقدراصرار کردم بی فایده بود چندتاآبمیوه و کیک خرید وگفت فعلا خودمو بااینا سرگرم کنم تا وعده اصلی برسه 


امیرخوب بود اما مثل همیشه نبود توخودش بود یهو میرفت توفکر و باید چندبار صداش میکردم تامتوجه میشد


+....امیرراهی هست که توبتونی بدون ازدواج با پریاازدستشون راحت شی؟


امیرخوب بود اما مثل همیشه نبود توخودش بود یهو میرفت توفکر و باید چندبار صداش میکردم تامتوجه میشد


+....امیرراهی هست که توبتونی بدون ازدواج با پریاازدستشون راحت شی؟

_...نمیدونم خودمم نمیدونم 


تهه دلم خالی شد مطمعنااگه باپریاازدواج میکرد دیگه نمیتونست با من بیادبیرون بااون افتضاحی که منو توخونه امیردیده بود واقعا باید قیداینکه بتونم به عنوان یه دوست کنارش باشم هم میزدم


هردومون گرفته بودیم امیرروحی و من هم جسمی و هم روحی حالم خراب بود 

به امیرداشتم عادت میکردم به بودناش به حمایت کردناش ...


گوشی امیرزنگ خوردو قبل ازاینکه بتونه قایمش کنه اسم پریا رو روی صفحه دیدم پوزخندی زدم و سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم 


تماسو رد کردو گوشیو روحالت بی صدا گذاشت 

+...چرابهش جواب ندادی؟نگرانت نشه

نگاهه پرحرصی بهم انداخت و گفت

_....خودت بهتر میدونی که چرا جوابشو ندادم


آهی کشیدم و به نیم رخ امیر نگاه کردم 

چی میشد یه معجزه میشدو دست ازسرش برمیداشتن؟!


+....میشه منو برسونی خوابگاه

_...نه

+...چرا

_...بااین حالت نمیتونی چیزی درست کنی بریم یچیزی بخور بعد میرسونمت 

نمیتونستم باهاش مخالفت کنم واقعا ضعف داشتم


یه سفره خونه سنتی پیدا کردیم ماشینوپارک کردو باهم پیاده شدیم چلوجوجه و چلو کباب باسالادو نوشابه سفارش دادیم و روی یکی از تختا نشستیم سفارشمونو آوردن خوردیم امیرحساب کرد و بیرون اومدیم و به سمت خوابگاه رفتیم 


انقدرامیرتوخووش بود که حال منم داشت بدتر میشدضعف جسمیم کمترشده بود اما انگاریه سنگینی بزرگی رو دلم حس میکردم


+....ممنون بخاطر امشب شب بخیر 

_...مهسا

+...بله

_...فردا شب جبران میکنم امشب خیلی فکرم درگیربود 

+...نه چیزی برای جبران کردن نیست منوتو باهم دوستیم دیگه دوستای معمولی قرار نیست همیشه همه چی خوب باشه همین که بااین همه گرفتاری اومدی پیش من یه دنیاارزش داره شب بحیر


اینوگفتم و از ماشبن پیاده شدم 

حرفایی که زدم یه تلنگر به خودمم بود مافقط دوستیم باهم 


قرار نیست توقع چیزبیشتری ازهم داشته باشیم 

مافقط دوستیم!

Report Page