49

49


بعد از اون شب دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد 

تقریبا یه شب در میون خونه ی یکی پاگشا دعوت میشدیم 

متین انقدر جلوی بقیه با ملاحضه و مهربون بود حق داشتن حرف منو باور نکنن 

بالاخره پاگشای خانوادها تموم شد

چندتا از دوستای متاهل متین هم پاگشامون کردن 

خونه ی هرکدومشون که میرفتیم با دیدنم تعجب میکردن 

یکیشون گفت

+...بعد از عروسی دخترا آب میره زیر پوستشون تو برعکس شدی !خیلی لاغرو ضعیف شدی از رنگ و رو افتادی اصلا نشناختمت وقتی اومدی داخل 


منم به بهونه ی جدایی از خونه پدری و این داستانا پیچوندمش

چند روز بعد خونه نشسته بودم 

متین زودتراز بقیه شبا اومد خونه 

سریع رفت حمام موهاشو مرتب کرد لباس پوشید 

باتعجب گفتم

+...جایی میری ؟ 

بااخم گفت 

+...یکی از بچها پاگشامون کرده دارم میرم اونجا 

-...خب چرا زودتر نگفتی منم اماده شم 

+...قرار نیست توبیای ...مجرده خودم میرم و میام


دوستای متین همشون مثل خودش مذهبی بودن...

منم گیر ندادم...

بهتر دوساعتم نباشه دوساعته...قیافشو نمیبینم

ولی ذهنم درگیر شده بود...

چند ساعت بعد برگشت و گفت 

یه روز با دوستاش هماهنگ میکنه و همشونو یجا دعوت میکنه بیان خونمون 

 از سرکنجکاوی پرسیدم 

+...حتی همون دوست مجردت؟

Report Page