49

49


پیراهنمو داد بالا و گفت 

- من امشب چند بار ازت سوال کردم و تو جواب ندادی 

با این حرف محکم زد به باسنم و گفت 

- از این کارت خیلی بدم میاد امیلی ...

ضربه دیگه ای سمت دیگه زدو گفت 

- حالا جواب هایی که بهم بدهکاری رو میدی وگرنه انقدر رو باسنت میزنم که از حال بری 

با این حرف یه ضربه دیگه زد

خیلی محکم تر از قبلیا بود

تقریبا صورتم به پشتی صندلی فشرده شدو لبمو گاز گرفتم تا از درد چیزی نگم 

هنوز نفسم سر جاش نیومده بود که ضربه عدی رو زد 

بدون مکث ضربه بعدی که با درد گفتم 

- ادوارد 

- جواب امیلی نه چیز دیگه 

مغزم از درد کار نمیکرد 

فقط گفتم 

- نگران بودم عکسا دردسر ساز بشه ...

یه لحظه دستش ثابت شد 

اما دوباره ضربه زدو گفت 

- و ؟

با درد گفتم 

- و اینکه تو چقدر عجیبی ...

اینبار واقعا مکث کرد 

منم سریع قبل اینکه باز بزنه نشستم رو پام و گفتم 

- تو چرا انقدر عجیبی ادوارد ؟ چرا چشم هامو میبندی؟ چرا مثل عاشقا مینو میبوسی و مثل دیوونه ها منو تنبیه میکنی؟ چرا شب تا صبح نوازشم میکنی و صبح چنان باهام سکس میکنی که به خونریزی بیفتم ؟

ادوارد همچنان ساکت بود 

خواستم چشم بندو بردارم که داد زد 

- نه ...

دستم خشک شد 

همین لحظه ماشین ایستادو ادوارد بدون مکث پیاده شد 

درو کوبیدو من همچنان با چشم بند نشسته بودم ...

داستان از زبان ادوارد 

هوای سرد و شیشه ای شبو نفس عمیق کشیدم

من واقعا چم بود ؟

دیوونه شده بودم 

حرف های امیلی درست بود 

من یه روانی بودم 

کسی که خودش نمیدونه چی میخواد و زندگی یه نفر دیگه رو هم به گند کشیده 

یاد کیف امیلی افتادم وقتی رفتم براش پد بهداشتی بردارم 

کانوا های بافتنی و چیزی که بافته بود 

زندگی امیلی همینقدر ساده و بی دردسر بود 

بدون حاشیه و پلیدی 

اما زندگی من چی بود 

یه دنیای سیاه و پر از نفرت و کثافت 

از خودم بدم می اومد ...

بی هدف شروع کردم به قدک زدن

برای راننده نوشتم 

- ایملی رو به برج آسمان ببر 

امیلی باید میرفت 

منه فقط به برج آسمون ...

بلکه باید از زندگی من میرفت 

از منه مریض جنسی با آموروفیلیای شدید ...

خودم میدونستم مشکل دارم

خودم میدونستم این فیتیش ریشه در گذشته ام داره

اما نه من قابل درمان بودم و نه امیلی حقش بود با یه روانی باشه 

تمام مدت سعی میکردم عوضی باشمو بهش فکر نکنم

فکر نکنم چه بد بهش تجاوز کردم

فکر نکنم چقدر بی رحمانه بیکارش کردمو و اون قرار داد زوری رو باهاش بستم 

اما امشب شبی بود که همه چی رو شده بود 

دست خودم برای خودم رو شد 

وقتی تو جمع دیدم برای همه چقدر عجیبه من دوست دختر داشته باشم فهمیدم چقدر عوضی بودنم مشهوده 

چه وجهه ای تو اجتماع دارمو چقدر امیلی با دنیای سیاه من فاصله داره 

سیگارمو روشن کردمو تو خیابون بی هدف ادامه دادم 

ادوارد کلاک

برای یه بارم شده بودن خودخواهی تصمیم بگیر 

 از زبان امیلی :

اون شب تا صبح از ادوارد خبری نشد 

واقعا منتظرش بودم

هرچند میدونستم بیاد تنبیهم میکنه

اما منتظرش بودم

ادوارد اون شب نیومد

حتی روز بعد هم نیومد 

و روز بعد هم خبری ازش نشد 

روز سوم بلاخره جرئت کردمو به شماره اش زنگ زدم

خیلی زود جواب داد و گفت 

- بله ؟

مردد گفتم 

- امیلی هستم 

- میدونم کی هستی تو از خونه من زنگ زدی 

هنگ دهنم باز و بسته شد و گفتم 

- ام ... درسته ... حواسم نبود 

- بگو امیلی چی میخوای

- اینو خیلی بی حوصله گفتو ناخداگاه گفتم 

- نمیای خونه ؟

از حرفم مکث کرد 

حس کردم میخواد چیزی بگه اما دو دله 

بلاخره گفت


اگر برای خوندن رمان های من عجله دارین اینجا فاید کامل همه برای فروش با مبلغ ناچیز هست

https://t.me/mynovelsell/816

Report Page