#49

#49


#رمان_برده_هندی🔞

#قسمت49


*حسام*


کمربند تیکه تیکه شده رو کناری انداختم.


از بس زده بودمش تمام لباسهاش پاره و پر خون شده بود.


نگاهی بهش انداختم که دوباره خشمو تو وجودم احساس کردم.

با نفس نفس محکم با پام به پهلوش ضربه ای زدم و داد زدم:


_ حالا پاشو گمشو از جلوی چشمام زنیکه ی هرزه


بعد زیر لب با خودم زمزمه کردم:


_ برای من خراب بازی درمیاره.

شب بیرون خونه میمونی نه؟؟؟


دوباره عصبی برگشتم و لگدی بهش زدم که بدنش یه ور افتاد.نگام به چشماش خورد که بسته بود .


خم شدم و بازوشو گرفتم ولی تکون نخورد..


چندبار تکونش دادم و صداش زدم که جوابی نشنیدم .

کلافه از جا بلند شدم و درو باز کردم.خاتون و دیدم که همراه محافظا پشت در وایستاده بود .


بلند رو بهش غریدم:


_ اگه این دختره ی خراب زنده بود بگو سپهر مداواش کنه ،اگه مرده بود بندازینش تو مرداب تا گند بزنه


خاتون سریع وارد کلبه شد.بی توجه بهشون از کنارشون رد شدم .هنوز راهی نرفتم که خاتون بلند داد زد:


_ارباب زندس.

زندس...نبض داره


با خشم سرمو به طرفش برگردوندم که سریع و با هول گفت:


_ خودم..خودم ازش مراقبت میکنم ارباب

زخماشو پانسمان میکنم اگر حالش خوب نشد زنگ میزنه اقا سپهر بیان...


+هر کار میخوای بگن فقط اگر زنده موند یجور ردش کن بره...

کل محله پر شده سوگلی که ارباب میخواست براش وارث بیاره هرجایی و هرزه اس دیگه نمیخوام حتی جسدش رو برگردونید عمارت...

Report Page