49

49


49

تمام این فکرا باعث شد تصمیم بگیرم تا اون روز که رفتم دنبالش سنگین تر باشمو زیاد حرف نزنم 

اما وقتی رسیدمو با یه لقمه نون پنیر اومد پائین ناخداگاه خنه ام گرفت 

آلا با خجالت گفت 

- آرزوئه دیگه . کچلم میکنه صبحانه بخورم

- حق داره تو خیلی لاغری 

کونه هاش سرخ شدو گفت 

- من قدم کوتاهه به نظر لاغر میام وگرنه خیلیم لاغر نیستم 

با این حرفش بازم خندیدم

لقمه رو دو تیکه کردو گفت 

- تنهائی از گلوم پائین نمیره 

تیکه دیگه رو به سمتم گرفت

ازش گرفتمو گفتم 

- مرسی اما من که میدونم برای فرار از خوردنش داری این کارو میکنی 

آلا هم ریز ریز خندیو گفت

- حالا به روم هم نمی آوردین .

تا شرکت حرف های ساده زدیم

دوست نداشتم این روتین تغییر کنه 

اون روز وکیلم خبر داد که احضاریه ها رسیده 

برای همین غروب که داشتم آلا رو میرسوندم گفتم 

- قرار و تاریخ دادگاه رسیده به دست مصطفی

آلا رنگ و روش پریدو گفت 

- وای نیان آبرو ریزی 

براش گفتم دیگه قانونا هر کاری کنن میشه پیگیری کردو جرم میشه 

یکم خیالشو راحت کردم

اما وقتی رسیدیم تو کوچشون دیدیم مصطفی تو ماشینش منتظر آلا نشسته 

تا متوجه ما شد پیاده شد 

قفل فرمونو بیرون آوردو اومد سمت ماشین من 

با قفل فرمون کوبید رو کاپوت و به آلا گفتم 

- زنگ بزن صد و ده 

آلا سریع زنگ زدو من در هارو قفل کردم

مصطفی داد زد 

- چیه ... ترسیدی آقای مهندس ... رفتی اون توموش شدی؟

مردم ریختن بیرون 

این منطقه من توش بزرگ شده بودم

همه آماده دعوا بودن

چند نفر که انگار مصطفی رو میشناختن اومدن دور ماشین


‌ ‌ ‌‌- این چیه پوشیدی مینو ؟

+ زشته ؟ 

اومد سمتم و دستش رو کمرم نشست.

- زیادی خوشگل شدی... در حدی که همین الان میخوامت ...

خم شد تا لبمو ببوسه که در اتاقو زدن. مانی گفت 

۰۰ رئیس همه پایین منتظرن .

با حرص نفسشو بیرون داد و کنار گوشم زمزمه کرد  

- بقیه رو پائین ادامه میدیم ...

خواستم اعتراض کنم که لبخند شیطونی زد. دستمو گرفتو کشید سمت در ...


بخش واقعی رمان پرنیان شب ادامه در 👇

https://t.me/mynovelsell/96

Report Page