48

48


سلام دوستان. برای دریافت فایل کامل رمان هانا یا رمان اسیر دزدان دریایی اینجا میتونین مراجعه کنین

http://t.me/mynovelsell


پارت امروز :


48 

سریع از ماشین پیاده شدمو صداش کردم

برگشت سمت من و لبخند بزرگی رو لبش نشست

لباسش و آرایش ملیح صورتش اونو بزرگتر از سنش نشون میداد

به سمتم اومد

دستشو گرفتمو آروم بوسه ای رو دستش نشوندمو گفتم 

- بانوی زیبا ...

با نمک خندیدو گفت 

- عثمان باز شروع نکن 

ناخداگاه منم خندیدم که فلش دوربین هر دو مونو به اون سمت چرخوند 

امشب وسط هفته بودو انتظار نداشتم شلوغ باشه و عکاسی اینجا باشه

اما برعکس انتظارم علاوه به اون عکاس دو نفر دیگه هم به سمتمون اومدم 

دستم دور کمر هانا نشستو گفتم 

- خب دیگه بهتره بریم قبل اینکه همه رو خبر دار کنن

هانا اینبار دیگه استرس نگرفته بود

خندیدو گفت 

- برای چی میان عکس میگیرن ؟

- که از توش یه خبری چیزی در بیارن برا جذب مخاطب 

شونه ای تکون دادو گفت 

- من اصلا از این چیزا سر در نمیارم

خندیدمو وارد شدیم و گفتم 

- بهتر ... بیا ... امشب یه برنامه ویژه دارم

دستمو رو لختی کمرش کشیدم که لبخندی زدو گفت 

- هممم ... من از سوپرایز خوشم میاد 

با هم از پله های بار پائین رفتیمو بدون مکث به سمت کابین ویژه رفتیم

بار هم امشب خلوت تر بود 

نشستیم و گارسون اینبار زودتر نوشیدنی هامونو آوردو هانا با خجالت گفت 

- میشه امشب به مناسبت تموم شدن امتحانام یکم مست کنم 

مشکوک نگاهش کردم


دوستان این رمانو هم بخونین 👇👇👇🌹

مشغول لبام بود صندلیو کشید عقب و منو کشوند توی بغلش 

ازلبش جداشدم و گفتم

+...یکی میبینه امیر

_...جلوموم بن بسته هواهم تاریکه شیشهام دودی کسی نمیبینه 


دوباره لبمو بین لباش گرفت اما مثل همیشه نبود خشن ترو حریص تربود انگار میخواست تلافی یه هفتع نبودنمو از لبام دراره 

زبونشو روی رگ گردنم کشید فشاردستمو روی بازوش بیشتر کردم 

گردنم و میبوسیدو من هرلحظه بیشتر طاقتم تموم میشد و اینو از فشاردستم روی بازوش حس میکردو بیشتر گردنمو میبوسید 


طاقت نیاوردم و صدایی شبیهه آه و ناله از گلوم خارج شد 


سریع لبمو گاز گرفتم اما دیگه دیر شده بود امیر نگاهی به لبم کرد لبمو از حصار دندونام ازاد کرد 


چشمام باز نمیشد اینباردستشم فعال شد 

دکمهامو باز کرد و دستشو اززیر تی شرتی که تنم بود روی پوست کمرم کشید

مغزم میگفت تمومش کن دیگه بسه!

اما نمیتونستم یه نیروی محرک مانع ازاین میشد که ازامیر جداشم 

دستاش ازکمرم بالااومدن روی سرشونم نشستن


#داستان_زندگی_واقعی

توی کانال سرچ کنید#دیدار واستون میاره

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEH1iS3m-jIyXnRASQ

Report Page