48

48


-...چطور مگه؟

شونه باالا انداختم و گفتم

+...همینحوری کنجکاویه لحظه ای 

-...خودت چی؟

+...مجردم

اونم سرتکون داد ولی خودش چیزی در مورد محرد یا متاهل بودنش نگفت منم اصرار نکردم دیگه بینمون سکوت شد 

عمه بااون کفشای پاشنه دارش اومد توحیاط 

سرچرخوند و با دیدن منو عماد گفت

-...اینجا برا چی نشستین ؟ بیاین داخل

وقتی عمه میگفت یعنی دیگه راهه فراری نبود 

باهم رفتیم بالا 

من نشستم کنار مامان 

عمادم رفت پیش بقیه 

مهمونی دقیقا تا پاسی از شب ادامه داشت 

بالاخره همه خسته شدن و بلند شدن 

مامان داشت خداخافظی میکرد 

عماد اومد کنارم و گفت

-...میتونم شمارتو داشته باشم؟ 

نامحسوس اطرافو چک کردم نمیخواستم کسی ببینه و حرف الکی پشت سرم بزنه 

سریع شمارمو بعش گفتم خداحافظی کردم و برگشتیم خونه 

لباسامو عوض کردم ارایشمم پاک کردم و دراز کشیدم 

گوشیمو باز کردم 

حدود پنج تا پیام از دیلا داشتم و یه شماره ی ناشناس هم بهم پیام داده بود که حدس میزدم عمادباسه

با تپش قلب پیام دیلا رو باز کردم 

نوشته بود 

"...سلام 

من چند روزی دارم میرم سفر 

وقتی برگشتم میتونیم حرف بزنیم...

با دوتااموجی لبخند..."

پوزخند زدم مطمعن بودم داره دروغ مبگه!

من دیلارو از بر بودم محال بود این تایم بره سفر 

اونم اتقدر یعویی و بی مقدمه 

فقط داشت از من فرار میکرد....

انقدر اعصابم خورد شد که در لحظه معدم درد گرفت و دهنم تلخ شد 

چیزی که ازش میترسیدم داشت سرم میومد 

دوستامو داشتم از دست میدادم 

لعنتی....

دیگه حوصلع ای برام نمونده بود که بخوام جوابه عماد رو بدم 

یه اهنگ بی کلام گذاشتم و رفتم زیر پتو...

خدایا سرنوشت من چی میشه؟

من از تنهایی میترسم....

Report Page