48

48


#نگاه #48

اما امیر بالشتو تو هوا گرفتو گفت 

- نگاه چرا همه چیو سخت میکنی ... چرا واقعیت هارو نمیبینی ؟ چرا میخوای منو اذیت کنی 

با اشک گفتم 

- میبینم... چرا فکر میکین نمیبینم. تو از من متنفری و با هر حرف و رفتارت اینو بهم میفهمونی .... دیگه کجاشو نمیبینم ؟

امیر بالشتو گذاشت پائین و بدون نگاه کردن بهم گفت 

- بابا منم آدمم... مگه میشه ببینمت و دوستت نداشته باشم 

هنگ شدم 

کلی حرف داشتم بگم زبونم بند اومد

امیر گفت 

- تو نمیبینی من چند سال ازت بزرگترم ؟ نمیبینی من یه بار ازدواج کردم هنوز دارم مهریه میدم ؟ نمیبینی من تو چه باتلاقی ام ؟ خودتو نمیبینی چقدر خوشگل و جوونی؟ اول زندگی پر از انرژی کلی آینده روشن جلوته ... چرا اینارو نیمبینی؟ چرا گیر دادی به حس من؟ لعنتی اینجا حس من اصلا مهم نیست... اون حس تو هم یه خیال خامه که میاد و میره ... برو دنبال آینده ات... نذار مثل من بسوزی ...

با این حرف از اتاق من رفت بیرون 

نمیدونم کجا رفت

من فقط تو حرفاش بودم

هنگ و شوکه ... گفت حس من مهم نیست... پس حس داره... 

گفت مگه میشه ببینمت و دوستت نداشته باشم...

گفت خوشگلی ...

برام باور کردنی نبود ... امیر همایون دوستم داشت...  

هنوز تو شوک بودم که پدر بزرگ از نونوایی برگشت و صدام کرد 

وقتی رفتم بیرون تازه فهمیدم امیر همایون نیست... گذاشته و رفته 

بهش پیام دادم 

- باید ببینمت حرف بزنیم 

اما جواب نداد. 

کلی حرف براش آماده کرده بودم.... سنش مهم نیست . ازدواجش مهم نیست. فقط اگه اونم بهم حس داره تمومه. حس من زود گذر نبود چون 5 سال بود که داشتمش ... 

اما امیر جواب نداد. بهش زنگ زدم جواب نداد

بازم پیام دادم 

- خواهش میکنم ... تو حرفاتو زدی باید به حرف من گوش بدی


درصورت تمایل میتونین فایل کامل این رمان رو اینجا تهیه کنید

http://t.me/mynovelsell

فایل کامل ۳۰۰ صفحه و شامل ۱۰۶ قسمته 🙏🌹


Report Page