#48

#48

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون


ترس...

وحشت...

تعجب و خجالت همه ی احساسیه

که اون لحظه به سمتم هجوم میاره...

اون داره چیکار میکنه...!

بقیه دارن میبیننمون...!

میخوام سرم رو به سمت «آلاریک» بچرخونم

اما صورتش رو،

رو به روی صورتم میاره...

موهای افشونش دور و برش ریخته،

مثل یه پرده مانع دیدن فضای اطرافم میشه...

میتونم صورتش رو کامل ببینم...

چشمهای زمردیش...

بهش خیره میشم...

زیباست!

هنوز دستاش حریصانه

روی بدنم در حال لغزیدنه...

اون لبخند رو لبش...

نزدیکتر میشه...

نفسهاش رو روی پوستم احساس میکنم... 

و لبهایی که برای بوسیدن لبهام

به سمتم هجوم میارن...


بوسه های کوتاه و گرمش...

مغزم داره خاموش میشه...

قلبم...

نمیدونم...

انگار از تپیدن ایستاده...

بدنم گُر گرفته...

دستهام رو بی اختیار بالا میارم

و بیشتر به آغوش میگیرمش...

لبهاش و بوسه های شیرینش... 

انگار خودم نیستم...

حس عجیبی دارم...


«آراکس»...

«آراکس»...


با تکونی که میخورم

و شنیدن اسمم یهو چشمهام رو باز میکنم!

روی بالشت نشستم...

دست «آلاریک» روی شونمه...


حالت خوبه «آراکس»؟

چند بار صدات زدم!


با گیجی و منگی بهش خیره میشم.

به خودم میام و با چشمهای متعجب

به دور و برم نگاه میکنم!


«آلاریک» سمت راستم

و بقیه پشت سرمن...

به سرعت سرم رو میچرخونم

و به تخت چوبی نگاه میکنم.


همونجا نشسته...

هنوز بادبزنش توی دستشه...

میتونم از چشمهاش اون پوزخنده

گوشه‌ ی لبش رو احساس کنم.


Report Page