48

48


#پارت۴۸

#قلبی‌برای‌عاشقی


حدود ساعت۱۲ بود که رسیدیم هر چقدر سعی کردم که نگهبانو راضی کنم برم داخل قبول نکرد 

دیگه گریه م گرفته بود 

با اعصبانیت برگشتم تو ماشین و بدون اینکه در رو ببندم 


مثله اتشفشان رو سر هام فوران کردم 


_دیدی چی شد؟؟؟ من هعی میگم بریم تو قبول نمیکنی تو کار خودتو میکنی 

حالا من کجا بخوابم هااان؟؟؟ 


از سکوتش بیشتر حرصم گرفت و پوزخند پر صدایی زدم: بله دیگه شما بچه پولدارا به این چیزا که فکر نمیکنید فقط مـ... 


با حرکت کردن ماشین حرفم نصفه موندو جیغ بلندی کشیدم و از ترسم زود در رو بستم!  


داد زدم : چیکار میکنی؟؟؟ نزدیک بود بیوفتم!

اما به جای اینکه جواب منو بده پاشو بیشتر زد پدال گاز فشار داد 


اب دهنمو پر صدا قورت دادم، واقعا ترسیده بودم! بعد از چند مین جلوی یه برج خیلی خفن نگهداشت و در پارکینگو وا کرد 


‌_کجاست اینجا؟!  

بازم جوابمو نداد ماشینو برد داخل و خیلی سرد گفت 

_پیاده شو 

اب دهنمو پرصدا قورت دادم حالا که دقت میکنم اینجا خونه ی خودش بود 

و من از ترس نشناختمش!


_نمیام 

ابرویی بالا انداخت : اوکی پس تا صبح همینجا تو ماشین بمون 

جیغ جیغ کنان گفتم : پس چرا نیومدی با نگهبان صحبت کنی! 


گوشیشو از رو دابشورد برداشت: خیلی حرف میزنی، چند مین بهت فرصت میدم فکر کنی اومدی که اومدی نیومدی 

همینجا تو ماشین میمونی!

و خودش از ماشین پیاده شد 


دهنم از این همه پرویش وا مونده بود 

خودش باعث شد خوابگاهمو از دست بدم پرو هم بود؟؟؟ 

منم لج کردم و تکیه مو دادم به صندلی و توجهی بهش نکردم. 


چشمامو رو هم گذاشتم نمیدونم چند مین گذشته بود که وقتی چشمامو وا کردم نه خبری از


رهام بود نه روشنایی ... همه جا تاریک بود قلبم هری ریخت 

و با ترس اب دهنمو قورت دادم


وااای خدا من غلط کردم!

Report Page