48

48


خودمو به اتاق رسوندم 

جسم و روحم خسته بود از پنجره توحیاطو نگاه کردم هنوز همونجا وایساده بود  

کارم اشتباه بود من داشتم بااحساس نوید بازی میکردم 

بااعصاب خورد خوابیدم 

فرداهم به همین منوال گذشت نه حامدو دیدم نه نوید 

روزبعد مامان خانواده نویدو برای شام دعوت کرد 

ازاین دعوت بازیا خسته شده بودم 

تاشب مامان ازم کار کشید که هیچی کم و کسر نباشه 

بالاخره یساعت قبل اومدنشون اجازه داد یکم به خودم برسم 

لباسامو عوض کردم حوصلع ارایش نداشتم و با یه رژ قرمز تیپمو کامل کردم 

مامان تا منو دید چشم چرخوندو گفت

-...تاسرکوچه میری بیشتر به خودت میرسی چرا مثه روح اومدی؟

صدای زنگ زد نجاتم داد 

اقای فاطمی خیلی خونگرم بود 

بانویددست دادم و بهشون تعارف کردم که بشینن 

سنگینی نگاهشون رو توکل شب حس میکردم 

کلافه شدم 

به بهونه زنگ خوردن گوشیم رقتم تواتاقم 

چقدردلم الان حامدو میخواست 

چند تاتقه به در خورد و نوید گفت

-...میتونم بیام داخل؟ 

چی میگفتم!میگفتم نیا؟ 

درو باز کردم و گفتم

+...بیا بریم توحیاط اونجا بهتره 

باهم روی تخت گوشه حیا‌ط نشستیم 

حیاط تاریک بود ومنو یاد شبی که حامد منوبوسید مینداخت 

توافکارم غرق بودم باصدای نوید به خودم اومدم 

فاصلشو باهام کمتر کرده بود 

-...رنگ رژت خیلی بهت میاد 

بی حوصلع زیر لب گفتم

+...ممنون 

-...تواینجوری ساده خیلی به دل میشینی 

دستشو روی پام گذاشت و گفت

-...هرروزی که میگذره بیشتر بهت علاقمند میشم بهار 

فاصلمون دیگع خیلی کم شده بود 

میفهمیدم میخواد چیکار کنه 

امامغزم قفل شدع بود 

از گوشه ی چشمم حامد رو دیدم و همین لحظه نوید لبامو بوسید

حس بدی کل وجودمو گرفت پسش زدم و همه ی اون حس بدو بالا اوردم 

دستمو به دیوار گرفتمو بلندشدم 

فقط چشمام حامدو میدید لعنتی نباید میدید 

چشمام سیاه شدو لحظه اخر فقط صدای نویدو شنیدم

Report Page