48

48

Behaaffarin

مامان زنگ زد و هنوز نگفته بودم سلام که شروع کرد به غر زدن....

پشت سر هم میپرسید:

-      با پول هات چیکار کردی که به سر ماه نرسیده تموم شده؟

کار خاصی نکرده بودم

چون یه هفته ای بود که اومده بودن تهران و هرروز با بهزاد میرفتیم بیرون و همیشه من حساب میکردم، پول تو جیبیم زودتر از موعد تموم شده بود

اما نمیخواستم آرش متوجه بشه که بحث سر پوله

برای همین جواب مامان رو با آره و نه الکی میدادم و اون هم عصبانی تر شد و قطع کرد

داشتیم به سمت ایستگاه تاکسی ها نزدیک میشدیم و مدام استرس داشتم اگه همین الان پول نریزه چی

اگه منتظر توضیح من باشه چی؟

همون موقع ها بود که اس ام اس بانک برام اومد و بابا زنگ زد و اطلاع داد که برام واریز کرده

خیالم راحت شده بود

کیف پولم رو دراوردم و وانمود کردم دارم چکش میکنم

با نگرانی گفتم:

-      ای بابا من نقد ندارم که

آرش دست برد توی جیبش و گفت:

-      من میدم اشکال نداره

-      نه نه. یه عابربانک پیدا کنیم ازش پول میگیرم

آرش اصرار داشت که لازم نیس، ولی دوست نداشتم از همین اول برم زیر دینش

از ظهر که توی ماشین دستش رو گذاشته بود روی پام حس میکردم میخواد نزدیک تر شه

دوست نداشتم از همین اول جلوش یه جور احساس ضعف داشته باشم

میترسیدم بعدا نتونم با خیال راحت و هرجور که دلم خواست جوابش رو بدم

برای همین اصرار کردم بریم اون سمت خیابون که عابربانک بود

آرش راضی شد و پول گرفتیم و من و بهزاد سوار تاکسی شدیم و از هم جدا شدیم.

بهزاد توی ماشین گفت:

-      من از این پسره خوشم نیومد

با بی خیالی گفتم:

-      تو که همش سرت توی گوشیت بود. از چیش خوشت نیومد؟

-      کلا باهاش حال نکردم. صمیمی نشو باش

از این حرف بهزاد کلافه شده بودم

خودمم برنامه ای برای صمیمی شدن نداشتم ولی دوست نداشتم اینجوری راجب دوستای من نظر بده

با بی تفاوتی جواب دادم:

-      فقط یه همکلاسیه. ولی لازم نیست به مامان بگی که ازش خوشت نیومده

عادت بهزاد از بچگی همین بود

نه تنها همیشه همه چیو به مامان اطلاع میداد، بلکه موقع تعریف کردن اغراق هم میکرد

هر موضوعی رو بزرگتر و بدتر از چیزی که بود اعلام میکرد

نمیخواستم حالا که دارم توی دانشگاه چندتا دوست پیدا میکنم خانواده روم حساس شن...

اما مطمئن بودم که بهزاد تمام اتفاقات امروز رو ریز به ریز به مامان گزارش میده!

.

به اینجا که رسیدم دفتر خاطراتم رو بستم

تشنه م شده بود

خاصیت لازانیا همین بود

چون چرب بود آدم تا صبح باید آب میخورد

یه تاپ شلوارک تنم بود

با همون لباس رفتم توی اشپزخونه که دیدم امیر توی تاریکی نشسته...


Report Page