475
#نگاریسم
#۴۷۵
پوزخند زدم
موهامو باز کردم و گفتم
- برام مهم نیست ...
مامان عصبانیت اومد داخل و گفت
- برا من مهمه
نشستم رو تخت و گفتم
- چرا؟ چرا مهمه چی بگن ؟ اونا که از ما متنفرن. همینحوری پشت سرمون حرف میزنن پس چرا برات مهمه چی بگن
مامان گفت
- چون دوست ندارم دلیل بدبختی و سختی کسی باشم ازت میخوام رضایت بدی
نفس لمیق کشیدم
تکیه دادم به دیوار
پاهامو تو دلم جمع کردم و گفتم
- تو نیستی... منم و دوست دارم عذاب بکشن... تازه
مکث کردم و گفتم.- اونا الان نگران بابا نیستن. اونا نگرانن بابا بمیره اموالش بمونا بین ما تقسیم شه . شک نکن ففط میخوان بکشنش بیرون اموالشو با نام بزنن
مامان چشم چرخوند و گفت
- اونا همین الانم زدن خیالت راحت
قبل اینکا من چیزی رگم حمید از جلو در گفت
- با نگار موافقم... تو اون مردیکا رو میشناسی. اون جون به ازرائیل نمیده اونوقت اموالشو بزنا به اسم زن و بچه اش.
مامان کلافه موهاش رو دست کشید و گفت
- آره خب ...
حمید اومد داخل ایستاد و گفت
دوست داری رضایت بدی خودت برو بده. اما بچه هارو نمیتونی مجبور کنی که.
نامی و نامدار اومدن جلو در و گفتن
- ما هم رضایت نمیدیم
مامان نشیت رو تخت خودش و گفت
- منم دوست ندارم رضایت بدم.
فقط میترسم بعدا اوضاع بد تر شه
بدون فکر گفتم
- نترس مادر من دیگه بر تر از این بلا هایی که سرمون آوردن
از حرف من سکوت شد
حمید گفت
- پس تصمیم نهایی این شد که رضایت نمیدین؟
هما سر تکون دادن
مامان بلند شد و گفت
- ما بریم دیگه
من بلند نشدم
فقط سر تکون دادم
مامان و همید رفتن و نامدار اومد تو اتاق و گفت
- بگو سعید بیاد بالا