475

475

تجربه عشق خاکستری به قلم آرام



475

اینجوری نمیشد . 

اینجوری که تا یه مسئله پیش می اومد سیاوش علیه من جبهه میگرفت

تا یه بحثی بود میرفت بد ترین حالت در نظر میگرفت 

سکوت کردم ...

تا خود تهران هر دو ساکت بودیم 

به خونه که رسیدیم سیاوش با وسیله ها اومد بالا اما فقط وسایلو گذاشت تو خونه و رفت 

میدونستم جلسه دارن 

اما نمیدونستم آخر این بحث چی میشه 

خودم گرفتم زنگ زدم به داداش شراره

اما جواب نداد

برام سوال بود چرا جواب نداد! 

ازقصد ؟ یا ندید؟

با شماره خونه زنگ زدم به گوشی شراره 

بازم جواب نداد

زنگ زدم به گوشی سلما 

خبری نشد 

کلافه بودم 

پیام دادم به سیاوش و نوشتم

حال شراره و سلما چطوره؟ من زنگ زدم به گوشی بچه ها کسی جواب نداد

سیاوش هم جواب نداد

رسما داشتم دیوونه میشدم 

رفتم دوش گرفتم 

رفتم آشپزخونه سراغ آَپزی 

شام درست شد 

حتی خونه رو جارو برقی کشیدم

اما هیچ خبری از سیاوش نشد 

تنهائی شام خوردم

رفتم اتاقمون و دراز کشیدم 

این رفتار سیاوش منو عصبی میکرد

تو گوشی گشتم میخواستم بیدار بمونم تا سیاوش میاد

اما از خواب داشتم دیوونه میشدم

براش پیام دادم

- من کلافه شدم دیگه کجائی ؟

دیدم جواب داد

خیلی بی جا کردی زنگ زدی به برادر شراره. من تا یه ربع دیگه خونه ام

حالا حالم بدتر بود

دلم مثل سیر و سرکه میجوشید

خوابم پریده بودو از استرس دلم میپیچید 

من واقعا کار اشتباهی نکرده بودم

اما سیاوش طوری بهم جواب داد که حس میکردم بدترین گناهو کردم 

تو پذیرایی داشتم قدم میزدم که در باز شد 

سیاوش با اخم اومد تو 

کتشو انداخت رو دسته مبل و همینجور خیره به من دکمه های سر آستینش رو باز کردو عصبانی گفت 

- تو به من گفتی ... داری حقیقتو میگی ... سروش سالاری شیش ماهه ندیدی

سر تکون دادم . سیاوش گوشیشو آورد بیرون و سمتم گرفت 

با عصبانیت گفت 

- اونوقت این عکسا قضیه اش چیه ؟



دوستان پیشنهاد میدم حتما رمان واقعی #نگاه اینجا رایگان بخونین 👇👇👇🌹

من عاشق پسر عموم شدم.

اما اون‌میگفت بهم هیچ‌حسی نداره جز خواهری ...

اما‌... من ... بلاخره دستشو رو کردم

اینجا #رایگان ماجرای واقعی #نگاه بخونین 👇👇👇👇


https://t.me/joinchat/AAAAAD_vcD2-MAUc2RK1Ow

Report Page