474

474


#نگاریسم

#۴۷۴

خندیدم و گفتم

- اونا الان تونه هستن. ساعت ده شبه ها 

سعید آهی کشید و گفت

- ئه راست میگی حواسم نبود رفتیم بالا و دیدیم پشت در از شانس سعید کفش مامان و حمید هم هست

سعید آروم گفت

- من برم تو ماشین بهتره 

خواستم بگم آره بی صدا برو 

اما همین لحظه موبایلم زنگ خورد

صداش تو راه پله پیچید و در خونه باز سد

نامی بود گفت

- ئه اومدی نگار داشتم بهت زنگ میزدم 

به سعید نگاه کرد و لب زد 

- برو مامان عصبانیه 

سعید سر تکون داد و بواش یواش رفت عقب 

دلم سوخت 

که سعید باید میرفت از ترس مامان 

اما چاره چی بود 

کسی دوست نداشت اول رابطه بیفتیم تو واکنش .

سریع رفتم داخل و گفتم

- چی شده؟

مامان با ورودم گفت

- تا این وقت شب کجایی نگار دقیقا؟ 

خسته ولو شدم رو مبل و گفتم

- دنبال خونه! چقدر اجاره ها زیاده 

مامان خواسو چیزی بگه 

حمید اما دستش رو گذاشت رو دست مامان 

برای همین مامان سکوت کرد

به هم نگاه کردن. حمید گفت 

- بهتره قضیه رو به نگار بگید

نامدار سر تکون داد

اومد نشست جلو منو گفت

- نگار بابا رو سعی کردن به قید وثیقه آزاد کنن... اما به دستور قاضی نتونستن. چون دوبار حمله داشته به تو و خونه ...

سر تکون دادم‌ و گفتم

- زنش هم زنگ زد برای رضایت من قطع کردم روش 

نامدار سر تکون داد و مامان گفت

- الان تو بازداشتگاه سکته کرده بردنش بیمارستان. زن و بچه اش دنبال رضایتن 

همه به من نگاه میکردن

اما من باورم نمیشد

ختی ذره ای هم ناراحت نشدم‌

لبخند زدم و گفتم

- الهی بمیره ...‌من رضایت نمیدم 

بلند شدم و تو بوهت و تعجب بقیه رفتم تو اتاق 

خیلی ریلکس و آروم لباسم رو عوض کردم

شاید قبلا بود میگفتم من برای کسی آرزو مرگ نمیکنم

اما ...

بعد اتفاقاتی که افتاد

حرفایی که پدرم زد 

مرگش از نظر من بهترین اتفاق براش بود

چون من ترجیح میدادم قبل مرگ زجر هم بکشه 

لباسم عوض کردم

خواستم برم بیرون که دیدم مامان جلو دره.

اخم کردم

قبل اینکه چیزی بگم‌

مامان گفت 

- یه عمر از دست پدرت زندگیمون جهنم‌ شد حالا نمیخوام بمیره خونش بیفته گردن ما. میای الان میریم رضایت میدیم

Report Page