474

474


۴۷۴

گرمای نفسش به لب هام خوردو هنوز تو شیرینی این دوستت دارمی که گفت غرق نشده بودم که لب هام غرق بوسه شد .

یه بوسه آروم و خواستی.

از اون بوسه هایی که وسطش حریص تر میشی ...

اما سیر نشده بودم که ویهان سرشو عقب کشیدو گفت 

-بریم خونه؟

فقط نگاهش کردم 

خندیدو گفت

- ساعت چهاره ... الان راه بیفتیم تا ده شب میرسیم خونه ! شب اتاق خودمونیم! بریم ؟

بی تابی گرگشو حس میکردم.

ویهان یه آلفای صبور بود که به این روز افتاده و بی تابه !

لبخندی که داشت رو لبم نقش میبستو جمع و جور کردمو گفتم

- باشه ... بریم ...

دستسو دور شونه ام حلقه کرد

به سمت خونه رفتیم و گفت 

- به من نخند ...

- نخندیدم 

موهامو بوسیدو آروم گفت

- اگه شب جبران نکردم.

مثل اولین باری که با هم بودیم دلم پر شد از یه اضطراب دوست داشتنی.

با آرنج زدم به پهلو ویهان و گفتم 

- شیطونی ممنوع. جلو خاتون و پدربزرگ آبرو نمونده برامون.

- وقتی نمونده دیگه غصه چیو میخوری؟

اخم مصنوعی تحویلش دادمو گفتم

- جدی میگم ویهان جلو اونا زشته شبها سر و صدا ما بلند میشه 

ویهان با شیطنت خندید

مشکوک نگاهش کردم 

اما نیم نگاهی به من انداختو چیزی نگفت 

رسیدیم به خونه البرز و گفتم

- چی تو سرته ؟

نگاهی به شکمم انداختو گفت

- تو فکر یه اتاق برای خانم کوچولو هستم !

- حالا کو تا ایشون به دنیا بیاد ... شایدم پسر بود! 

ویهان چشمکی زدو گفت 

تو کار یه آلفا دخالت نکن

دستشو از دور شونه من برداشت

دستمو گرفتو از پله ها رفتیم بالا 

آروم تر گفتم

- تا جایی که من میدونم تعیین جنسیت جز وظایف آلفا ها نیست! نکنه جدیدا اضافه شده؟

ویهان لبخندشو خورد بدون جواب دادن به من رفت تو

با دیدن سه قلو ها منتظر لبخند زدم.

این بچه ها واقعا کم خواب بودن .

اومدن سمت ما و سهیل گفت

- بابا بریم بازی؟

ویهان به تلدیزیون و سه قلو های البرز اشاره کردو گفت

- یکم تلویزیون ببینید . بعد ما بریم خونه .

قیافه هر سه پکر شد و مها گفت

- چه عجله ایه... باشیم دور هم فردا صبح میرین.

البرز سری تکون دادو گفت 

- آره... امشب بمونین... قدرت ال آی رو چک کنیم .

ناخداگاخ به ویهان نگاه کردم

قدرت من ...

البرز اطلاعات خبی داشت میتونستیم استفاده کنیم.

اما ویهان گفت

- نه دیگه باید برگردیم. گله ام خیلی وقته بدون آلفاست.

مها به من نگاه کرد

لبخند زدمو گفتم

- اینبار نوبت شماست بیاین پیش ما

مها به البرز نگاه کرد.هر دو با لبخند سر تکون دادنو مها گفت

- میایم حتما ..‌.

 ویهان گفت

- عالیه . هر چه زودتر بهتر 

نگاهی به من انداحتو گفت

- من برم وسایلو جمع کنم‌

چشمکی زد پا تند کرد بره بالا

البرز هم همراه ویهان رفت. تا تنها شدیم مها با شیطنت گفت

- خوبه میبینم به صلح رسیدین

آروم گفتم

- تا حدود زیادی مرسی از پیشنهادت

- کدوم ؟

- همون ده دقیقه ...

لبخند گنده ای رو لب مها نشستو گفت

- عالیه میدونیتم جواب میده برای منو البرز هم خیلی مفیده 

به بچه ها که دور هم داشتن تلویزیون میدیدن نگاه کردمو گفتم

- کاش نزدیک بودیم من تو همین مدت خیلی چیزها از شما یاد گرفتم..‌.

مها با صدای آرومی گفت 

- پس بزار تا وقت هست اینم بهت یاد بدم



سلام دوستان. رمان ساحل آخره هر دو جلدو رایگان تا انتها میتونین تو کانالش بخونی

#هانا_عروس_شیخ

#وارث_شیخ

عثمان ، شیخ جذاب و ثروتمند مصری ...

عاشق دختر کم سن و سال شریک آمریکائیش میشه .

دختری که تو قانون آمریکا هنوز بچه به حساب میاد .

اما عثمان ... مرد صبوریه ...

ماجرای جذاب #هانا_عروس_شیخ به قلم #ساحل اینجا بخونین


https://t.me/Moooj/90956

Report Page