47

47


#چشمان

#۴۷

سوالی سر تکون دادم و پرسیدم 

- چه شرطی؟ 

لبخندش پر رنگ تر شد و گفت 

- به شرطی که سوالی نپرسی که جوابش ناراحتت کنه 

خندیدمو گفتم

- اینو از کجا باید بدونم خب؟ 

بهزاد پیاده شد و گفت 

- در مورد پدرت سوال نپرس ... همه این سوالاتت تهش ناراحتی خودته! 

از این حرف بهزاد، سریع منم پیاده شدم و گفتم 

- اما من دوست دارم حقایق رو در مورد زندگیم بدونم! 

پا تند کردم خودمو رسوندم به بهزاد

به سمت ورودی ساختمون چند طبقه کنارمون رفتیم و بهزاد گفت

- منم دوست ندارم هر بار حرف میزنیم بعدش تو ناراحت بشی چشمان!!

وارد ساختمون شدیم و بهزاد گفت 

- حس بدیه حرفت باعث ناراحتی بشه 

نگهبان ساختمون تا بهزاد رو دید بلند شد

اما نیومد جلو و سر تکون داد 

بهزاد هم سر تکون داد و رفتیم سمت آسانسور 

دکمه طبقه هفت رو زد و من گفتم

- من که از تو ناراحت نمیشم.از پدرم و از این زندگی ناراحت میشم . 

در آسانسور باز شد

بهزاد بدون نگاه کردن به من گفت 

- من ناراحتیت رو نمیخوام... به هر دلیلی که باشه! 

داخل آسانسور ایستاد و من 

نگاهش کردم 

خدای من 

الان این مکالمه عادیه؟

بین من و دوست قدیمی پدرم ؟ 

درسته انقدر برای بهزاد مهم باشم؟ 

یا نکنه باز توهم زدم ؟

بهزاد گفت 

- نمیخوای بیای؟

به خودم اومدم سریع سوار شدم و در هم درست پشت سرم بسته شد

بهزاد گفت 

- نکنه از آسانسور میترسی!؟

نمیدونستم چی بگم 

میگفتم نه 

میگفت 

پس چرا وایساده بودی 

میگفتم اره هم دروغ بود 

سرمو انداختم پایین و گفتم 

- گاهی یه فکر های عجیبی میاد تو سرم

بهزاد مشکوک نگاهم کرد 

من سرمو بلند نکردم 

 آروم پرسید 

- فکر های عجیب در مورد من ؟

سلام دوستان . ما تو کانال خصوصی خیلی جلو ترم. اگر دوست داری رمان جلو جلو و روزانه پارت بیشتر بخونی همین الان با مبلغ ۲۰ هرار تومن عضو کانال خصوصی بشید . هم وارت بی سانسور بخونید هم در پایان فایل بی سانسور بهتون میدن 👇👇

https://t.me/Ng786f



Report Page