#47

#47

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون


برای من دیدن همچین چیزای

پر زرق برقی تازگی نداشت،

اما برام عجیب بود

چرا باید همچین وسایلی رو تو

همچین کلبه ای که رو قله کوه

ساخته شده بود بذارن!


اون شبح همچنان بدون حرفی ایستاده بود

و باز با اشاره ما رو دعوت به نشستن کرد.


بالشت های نرمی که نشیمنگاهمون بودن

و گرمای دلچسب داخل کلبه

و اون بوی عطر گلهای یاسمین

که به مشامم میخورد حس فوق‌العاده ای

که تو این مدت که مکان مناسبی

برای استراحت نداشتیم باهاش

غریبه شده بودم.

بدنم تو این مدت خسته

و ضعیف تر شده،

حس عجیبی داشتم

سبک و کرخت شده بودم

چشمام سنگین شده بود.

باید بیدار می موندم!

جنگی که با خودم داشتم!

بدنی که خسته بود

و مغزم که بهم هشدار میداد بیدار بمونم!

 سرم رو بالا گرفتم

و تکونی به خودم دادم تا

چشمام و مغزم به خواب نره...


بین گیجی ناشی از خستگی که داشتم

کسی رو دیدم که روی تخت چوبی

روبروم نشسته!

وقتی وارد شدیم اونجا نبود؟!

سعی میکنم هوشیاریم رو برگردونم

به دور و برم نگاه میکنم

انگار بقیه متوجه ی حضورش نیستن!


دوباره بهش نگاه میکنم...

ردای روشنی به تن داره

و موهای بلند تیره اش

روی شونه هاش افتاده،

صورتش رو با باد بزنی که

توی دستش داره پوشونده

فقط میتونم چشمهاش رو ببینم.

چشمهاش...

مثل یه جواهر براق و خیره کننده است...

یک جفت زمرد...!

محو چشمهاش شده بودم...

احساس کردم داره از پشت اون بادبزن

که صورتش رو پوشونده بهم میخنده!

من نزدیکترین فرد به تخت چوبی ای

که روش نشسته هستم.


با یه حرکت ناگهانی بلند میشه

و با دستش به عقب هولم میده

روی کمر پهن زمین میشم...

اون کرختی هنوز توی بدنمه...!

پایین پاهام زانو میزنه و آروم...

آروم چهار دست پا خودشو

از روی من بالا میکشه...

دستش رو از روی پهلوهام

به سمت قفسه سینه‌ام میبره...

و بعد به سمت گردنم...

با سر انگشتاش شروع به

نوازش گردن و چونه‌ام میکنه...


Report Page