47

47


#پارت۴۷

#قلبی‌برای‌عاشقی


خندید و دستشو جلوی دهنش گذاشت 

_وااای نکن اینجوری!

خندیدم : والا انگار این بشر اصلا خندیدن بلد نیست. 


ریز خندید : خب دیگه برو کاراتو انجام بده تا نیومده 

باشه ایی گفتم و رفتم سراغ کارم!


حدود ساعت ۸ شب بود که تقربیا همه ی کارکنا رفته بودن فقط من مونده بودم منم تا وقتی که رهام اجازه نمیداد نمیتونستم جایی برم!


مطمئن بودم دیگه نمیذارن برم تو خوابگاه 

کلافه پوفی کشیدم و چشمامو رو هم گذاشتم! تصمیم گرفتم برم پیش رهام 


اما میترسیدم. بالاخره دلمو به دریا زدم و بلند شدم و به طرف اتاقش رفتم در زدم بعد از بفرماییدش وارد اتاق شدم 


سرشو بلند نکرد نگاهم کنه!

_ ببخشید؟؟

انتظار داشتم چیزی بگه اما بازم هیچی نگفت 

_دیر وقته میشه من برم؟؟ بخدا خوابگاه رو میبندن!


سرشو بلند کرد و نگاهم کرد 

_یکم صبر کن خودم میبرمت!

_دیره بخدا  


سرشو بلند کردو تیز نگاهم کرد با نگاهش رسما خفه خون گرفتم و رو صندلی نشستم 

نیم ساعت گذشت...


نیم ساعت شد یک ساعت ولی این اقا بیخیال به کار خودش ادامه میداد 


_اقای جهانی لطفا 

ولی بازم چیزی نگفت و بیخیال به کار خودش ادامه میداد... کاردی میزدی خونم درنمیومد 


دیگه صبرم تموم شده بود بلند شدم و با اخم گفتم 

_شما که مجبور نیستید تو خیابون بخوابید این منم... 

اگه کارتون طول میکشه لطفا بگید من برم!  


لب تابشو بست و بلند شد گوشیشو برداشت و بی توجه به من خونسرد گفت 


_بیا بریم 

چشمامو رو هم گذاشتم تا فوشش ندم مرتیکه ی خررر 

نفسمو کلافه بیرون دادم و دنبالش رفتم 

سوار ماشین شدیم و حرکت سمت خوابگاهم 

فقط دعا دعا میکردم که نبسته باشه 


اما با ترافیک سنگینی که جلومون بود مطمئن شدم امشب باید تو خیابون بخوابم!

Report Page