47

47


رمان #کوازار

۴۷

برگشتم سمت صدا که گفت

- تا نفهمم چه خبره عمرا باهاتون جایی بیام! 

خدای من...

ساتی بهوش اومده بود...

اما چطور ممکنه ؟

از اخم صورتش پیدا بود که ...

گویا حافظه اش هم پاک نشده...

سریع از رو کاناپه بلند شد 

شالش از سرش افتاده بودو موهای کوتاهش جلب توجه میکرد

طره ای که تو صورتش بودو جدی پشت گوش فرستادو گفت 

- چرا به من حمله کردن؟ 

بنیامین آروم‌از پشت سرم گفت

- اوه اوه ... حافظه اش پاک نشده که!؟

این حرفش از گوش ساتی دور نموند

ابروهاش بالا پرید و به من نگاه کرد.

نفسمو با حرص بیرون دادم

قدرت من ، وقتی خود واقعیم بودم ... انقدر بود که مطمئن باشم میتونه حافظه ساتی رو پاک کنه. 

اما ...

الان تمام باور های من نقض شده بود .

ساتی به اطراف نگاه کردو گفت

- اینجا چطوری یهو درست شد

نگاهش رو سارا ثابت شد.

 رفت سمت سارا و گفت 

- چرا سارا بهوش نمیاد

آروم لب زدم

- ساتی ... 

برگشتم سمتش

اونم نگاهم کرد

عصبانیتمو عقب فرستادم و گفتم

- تو واقعا کی هستی؟ 

این سوالی بود که شک نداشتم تو ذهن هممون میچرخید

دختری که ذهنش انقدر توانایی داره و قدرت من روش اثر نداره! 

درسته ساتی نزدیک هسته کوازار بود

اما باز هم قدرت من باید حافظه اش رو پاک میکرد 

مگه اینکه ساتی این حجم از انرژی رو از جای دیگه کسب کرده باشه.

شک نداشتم صبح که دیدمش انقدر غیر قابل نفوذ نبود

اما الان انگار یه موجود دیگه بود

ساتی دستشو به سینه زد و گفت 

- من؟ من مشخصه کیم! شما باید جواب بدین .

نگاهش بین همه ما چرخیدو زو من ثابت شد

ابروهاش تو هم گره خوردو گفت

- تو ... خود تو سام ... تو خودت واقعا کی هستی ؟ 



داستان از زبان ساتی :

حالمو درک نمی کردم

سر در گم بودم.

ترسیده بودم.

نگران بودم.

اما در کنار همه اینا ، چیزی که بیشتر از همه شجاعم کرده بود ، ذوقم بود.

ذوقی که نمیتونستم کنترلش کنم.

من ... وسط چهارتا فرشته بودم

چهارتا فرشته واقعی با بالهای واقعی و قدرتی که خارق العاده بود.

خونه از اون بازار شام تبدیل شده بود به روز اولش.

تلویزیون، پرده ، پنجره ، در ... همه ترمیم شده بود .

سوال ها پشت سر هم تو سرم رژه میرفت.

میدونستم اونا به من نیاز دارن و همین نترس ترم کرده بود..

دست به سینه منتظر به سام نگاه کردم

میشد از چشم هاش خشمشو حس کرد

اروم تر از قبل گفت

- جواب منو بده ساتی ... تو ... واقعا ... کی هستی ؟

از این لحنش

از این حالت دستوری صحبتش خوشم نمی اومد.

اما قدرتی ازش حس میشد که مجابت میکرد اطاعت کنی

لب زدم

- من یه آدم عادی هستم. یه دختر معمولی ! چرا فکر میکنی من چیز دیگه ای جز حرفی که میزنمم؟

سام با اون چشم های کریستالی فقط نگاهم کرد

حالا ترس داشت بیشتر تو وجودم ریشه میکرد

اما پسش زدمو گفتم

- تو کی هستی؟ فرشته محافظ زمین؟ شایدم فرشته نگهبان آدم ها؟

چشم های کریستالی سام انگار سرد تر از قبل شد

سرمای چشم هاش انگار تو وجود منم می نشست و قلبمو سرد میکرد.

نمیتونستم سرمو تکون بدم.

بدنم انگار قفل شده بود.

سام اومد سمتم و با هر قدم شمرده شمرده گفت

- من ... ساموئل هستم... نگهبان ارواح شیطانی ...

Report Page