47

47


از تیکه ای که بهم انداخت کمی خجالت زده شدمو قبل از این که تام چیزی بپرسه به ساعتم اشاره کردمو گفتم؛

+ فکر کنم داره دیرمون میشه 


تام سری تکون داد و بعد از خداحافظی از لوکاس به سمت در خروجی رفتیم


از لابی هتل بیرون رفتیم و تام گفت به راننده خبر بدن جلوی هتل بیاد .


 به سمت در خروجی رفتیمو راننده سریع خودشو رسوند .


سوار ماشین شدیمو تام دستور حرکت داد !

نفسمو محکم بیرون دادمو تکونی به گردنم دادم ...

از این که تونسته بودم از پس این شب مهم به خوبی بربیام خیلی خوشحال بودم .


تنها چیزی که امشب نزاشت از انتقامم حسابی لذت ببرم لوکاس بود !


وقتی باهاش روبه رو شدیم نامعلوم ترین حال دنیا رو داشتم !


 دلم برای به آغوش کشیدنش پر میکشید با این که بهش خیانت کردم اما ذره ای از حسم بهش کم نشده بود ...


کاش میشد یه روز تمام زندگیمو براش تعریف میکردم .

با ناراحتی آهی کشیدم که تام دستشو روی شونه ام گذاشت 


از فکر بیرون اومدم که گفت :

×لورا ؟! حالت خوبه !!؟


لبخند ساختگیی زدمو گفتم :

+البته چرا نباید خوب نباشم ؟


×اما اینجوری بنظر نمیایی !


+اوه نه کمی فقط دلم برای خانواده ام تنگ شده ، دوست داشتم اونا هم امشب کنارم بودن .


×درکت میکنم عزیزم !


سرشو جلو اوردو لباشو روی لبام گذاشت که نمیدونم چرا نتونستم باهاش همراهی کنمو فقط ثابت بودم .


زود ازم جدا شد که گفتم :

+کمی خسته ام


با این که حس کردم ناراحت شده اما چیزی به روش نیاورد و گفت :

×مشکلی نیست .


برای این که فکرش درگیر نشه بوسه ای روی گونه اش زدمو گفتم :

+قرار آخر هفته امون سرجاشه ؟


×اوهوم امیدوارم که خوش بگذره بهمون واقعا به یه استراحت کنار تو احتیاج دارم


با لخند گفتم :

+منم همینطور ...


از شیشه به بیرون نگاه کردمو متوجه شدم نزدیک آپارتمانم هستیم .

نمیدونم چرا اما امشب اصلا حوصله‌ی تام رو نداشتم با لحنی که ناراحت نشه گفتم :

+من دلم کمی درد میکنه اگه تو مخالف نباشی میخوام برم آپارتمان خودم .



سری تکون داد که دوباره گونه اشو بوسیدم ...


چند دقیقه ای نگذشته بود که راننده ترمز کرد و از ماشین پیاده شدم .


وارد مجتمع شدمو برای تام دست تکون دادم ...

بعد از رفتنش نفسمو محکم بیرون دادمو با خودم گفتم ؛

+امشبم تموم شد


وارد مجتمع شدمو سوار اسانسور شدم 

کمی خسته بودمو قصد داشتم موقع رسیدن به خونه یه قرص آرامش بخش بخورمو زود بخوابم تا فکر لوکاس دیونه ام نکرده !!


با ایستادن اسانسور پیاده شدمو به سمت آپارتمانم رفتم ...

کلید و از تو کیفم در رو اوردمو توی قفل انداختم .


باورم نمیشد که الان چند وقته از دست مَت راحتم .

عجیب ترش این بود که از وقتی بخاطر پاپوشی که براش درست کردن هیچ خبری ازش نشینده بودم 


وارد آپارتمانم شدمو رو به خونه خالی گفتم من اومدم !!

از وقتی که به انگلیس اومده بودم خیلی تنها زندگی کردم منی که عاشق خیابون ها و محله های شلوغ بودم .


در رو بستمو روی مبل نشستم کیفم رو روی میز گذاشتمو خواستم کفشام رو دربیارم که صدای زنگ در به گوشم خورد ...


اوه خدای من بدتر از این نمیشد !! حتما تام برگشته و میخواد امشبو باهم بگذرونیم ....


بدن خستمو به زحمت از رو مبل بلند کردمو به سمت در رفتم


در رو باز کردم که چشمام از تعجب چند برابر بیشتر باز شد !

آروم لب زدم ؛

+ تو؟! .... اینجا چیکار میکنی ؟

Report Page