47
#ستاره_بختم_سیاه_بود
قسمت 47
تقریباً دو ماه از آمدنش میگذشت و ماندگار حس میکرد؛ حامله باشد.
گوشیاش را از روی میز بر میدارد و شمارهای آرمان را میگیرد. بعد از خوردن سه بوق صدای آرمان که توأم با صدای ماشینها بود به کوشش رسید.
- الو؟
با استرس جواب داد.
- الو آرمان اوم...
آرمان که لحن نگران او را میبیند با سرعت پرسید: چیزی شده؟
کلیشهایترین سوال ممکن را پرسید.
- کجایی؟
- خوب مغازم دیگه کجا باشم!
- اوم میگم آرمان موقع اومدن میشه یه تست بارداری بیاری؟
آرمان تو سوال او را میشنود با سرعت پرسید: مطمئنی؟
سریع جواب داد.
- نه ولی یه بار ببینم چون شک دارم.
آرمان که یک حس عجیبی دارد با سرعت گفت: باشه، باشه الان میگیرم میام.
دیگر مجال حرف زدن را به ماندگار نداد و گوشی را قطع کرد.
استرس همچون خوره به جان ماندگار افتاده! اگر نباشد چه؟ اگر هیچ وقت حامله نشود چه؟
دلش با فکر این حرف پیچ میخورد و در دل هزاران بار خداوند (ج) را صدا میزند.
بعد از گذشتِ ساعتی آرمان به خانه میرسد و یک راست به اتاقی که مربوط او ماندگار است میرود.
ماندگار در حال نماز خواندن است. پس مجبور است چند لحظهای را صبر پیشه کند.
نماز خواندن ماندگار که تمام شد رو به آرمان کرد و آرام سلام کرد.
- سلام.
آرمان هم بیقرار جواب داد.
- علیکم. پاشو بیا برو تست کن.
حتی چیدن کلمات را هم از یاد برده است!
ماندگار به ناچار سری تکان داد و بعد از گرفتن نایلون سمت سرویس میرود.
این طرف در آرمان و آن طرف در ماندگار بیقرار است. اما کی میداند تا وقتی که بفهمند واقعیت چی است چند بار نفس کشیدن را یاد شأن رفت!
دو خط قرمز روشن روی بیبی چک باعث اشکی شدن صورت ماندگار شد.
اشکش از غم نیست بلکه برای خوشی است با سرعت سمت بیرون سرویس میدود. درب سرویس را که باز کرد؛ آرمان پشت درب است. اما با دیدن چشمهای اشکی ماندگار امیدش تا امید شد و سر به زیر در حالی که کتش را تن میزند گفت: من میرم مغازه!
ماندگار که هنوز متوجه نشده او نفهمیده دست و پاچه پرسید: خوش نشدی؟
آرمان سوالی نگاهش کرد و پرسید: برای چی باید خوش بشم؟
- خب... خب... بخاطر بچه دار شدن مون!
آرمان اول کمیگیح نگاهش کرد اما بعد گرفتن منظور سریع سمت تو میدود و او را در آغوش میکشد.
ماندگار دیگر پا به ماه شده و حسابی خپل و چاق!
چهرهاش نور خاصی کشیده بود و لبهای خندانش نمایشگر خوشی زندگیش بود.
شب چادرش را روی زمین کشیده بود ستاره گانش را برای زیب آسمان هر کناری چیده بود.
همان شب بود که ماندگار کمی معده درد داشت. هر کاری میکرد دردش کمتر که هیچ بیشتر هم میشد.
آرمان نگاهی به صورت رنگ پریدهای او میاندازد و نگران پرسید: درد داری؟
اشکهای جمع شده در چشمهای ماندگار با بسته شدن چشمش میچکد.
- آره درد دارم. معدم درد داره!
آرمان سمتش پا تند کرد و آرام زیر بازویش را میگیرد.
- پاشو بریم دکتر.
ماندگار سریع ممانعت کرد.
- نه نه الان این وقت شب کجا بریم؟ در ضمن من حالم زیاد هم بد نیست.
دروغ گفته بود، آرمان هم با این که باور نکرده بود به گفتن: «باشه» اکتفا کرد.
ادامه دارد...
نویسنده : نرگس واثق