#47

#47


رمان برده هندی🔞

#قسمت47

با هر قدمی که ارباب به سمت عمارت برمیداشت و ازم دور میشد قلبم بیشتر مچاله میشد..


همین که در ورودی عمارت پشت سرش بسته شد صدای گریه ام بلند تر شد و روی دو زانو افتادم..

هر چی گریه میکردم بغض لعنتی ام کنار نمی رفت‌.انگار داشت بیشتر و بیشتر میشد.

راه نفس کشیدنمو بسته بود و داشت خفه ام میکرد..


با صدای خاتون که از پشت سرم میومد سر چرخوندم و با چشمایی تار از بین پلک های بارونیم بهش نگاه کردم.


با دلسوزی بهم نگاه کرد و خم شد و شونه هامو بغل کرد و از جا بلندم کرد:


_ اروم باش دختر.بیا بریم تا نشونت برم کجا باید بمونی.


با آستین لباسم اشکامو پاک کردم و همینطور که آروم و بی صدا گریه میکردم همراهش حرکت کردم..


منو به اتاقی که زیر پله ها ، نزدیک آشپزخونه بود، برد.

در رو که باز کرد با دیدن ۵ نفر دیگه توی اتاق لب گزیدم..

همه منو عجیب نگاه میکردن .


پچ پچ دو دختری که گوشه اتاق نشسته بودن به گوشم رسید..


:همینه؟؟


دختر دومی با صدایی که مثلا سعی میکرد به گوشم نرسه گفت:

_اره همینه.یه شب زیر خواب ارباب شده فکر کرده کیه.ارباب پرتش کرده بیرون کلفتش کرده!


با چشمای اشکی بهشون نگاه کردم و بعد با بغض از اتاق بیرون زدم و به صدا زدن های خاتون توجهی نکردم و از عمارت بیرون زدم.


با پای برهنه به سمت درخت های گوشه ی عمارت دویدم .


نمیدونم چقد دویدم و با صدای بلند گریه کردم که به خودم اومدم..


با دیدن دور و برم و آسمون تاریک که نشون از شب میداد با ترس هینی کشیدم..


خواستم قدمی بردارم که پاهام سوخت و روی زمین افتادم.

به کف پاهام که نگاه کردم متوجه تاول ها و زخمای روی پاهام شدم.


بی حال روی زمین نشستم .

اشک از چشمام بی اراده میریخت که نگاهم به کلبه ایی افتاد که کمی دورتر بود و چراغ نفتی ازش اویزون بود.


لنگان لنگان به سمتش رفتم و درشو باز کردم.


کسی توش نبود!!


 گوشه ایی نشستم و خودمو بغل کردم به امید اینکه کسی منو پیدا کنه.


همینجور که سرم روی زانوهام بود خوابم برد..


صبح باصدای چند نفر که بلند داد میزدن از خواب بیدار شدم..


پاهام از به شدت میسوخت و درد میکرد.

با ترس از جا بلند شدم و درو باز کردم که چشمام توی چشمای ارباب گره خورد....


Report Page