463

463

رمان ال آی به قلم پرستو.س ( پونه سعیدی)

سلام دوستان. دیشب یوپرایز داشتین ها. همه خوندین 😁😍؟؟

۴۶۳

نگاهم منتظر بین هر دو چرخید 

بلاخره این ویهان بود که اول سر تکون دادو نگاهشو از البرز گرفت

لب زدم مرسی

لبخند محوی بهم زد و اشاره کرد بلند شیم

هر دو ایستادیم

البرز همچنان تو همون فاز جدی بود 

سری تکون دادو گفت

- سعی میکنم تا دو ساعت دیگه بیام خونه صحبت کنیم

ویهان جواب داد

- عجله نیست ... به کارت برس... فعلا که موندیم 

هر دو سری تکون دادن و از اتاق اومدیم بیرون

اما هیچکدوم حرفی نزدیم

از ساختموم کاملا خازج شدیم و ویهان گفت

- برگردیم پیش بچه ها ...

لب زدم باشه و خواستم تبدیل شم که ویهان دستمو گرفت

سوالی نگاهش کردم 

با سر به جنگل اشاره کردو گفت

- یکم قدم بزنیم حرف بزنیم ؟ 

متعجب نگاهش کردم

انتظار این پیشنهادو نداشتم و ناخوداگاه با لبخند بزرگی که خودش رو لب هام نشسته بود گفتم

- حتما ..‌. فقط امیدوارم آخرش دعوامون نشه

ویهان تو گلو خندید

انگشتاشو بین انگشتای من قفل کردو گفت 

- خودت گفتی اینا دعوا نیست..‌. بحث عادیه 

با هم ، هم قدم شدیم .

حرف خودمو بهم برگردونده بود.

خندیدمو گفتم 

- بله بله منظور منم همون بود

ویهان خندید 

فشار نرمی به دستم داد

هر دو خیره به رو به رو بودیم 

تو سکوت کنار هم با آرامش قدم میزدیم

اما میدونستم درون هر دو ما خیلی با آرامش فاصله داره .

ویهان بلاخره سکوت شکستو گفت 

- گاهی فکر میکنم اگه همه این اتفاقات تموم شه ... زندگیمون چطوری میشه ؟

فکرشو دوست داشتم

فکر منم بوز

زیر لب آروم هومی گفتم که ویهان گفت 

- حس میکنم دلم برای این هیجانات تنگ میشه ...

اینبار آروم خندیدم و گفتم

- منم همین طور

با این حرف هر دو با لبخند به هم نگاه کردیم.

ویهان دوباره دستمو فشرد 

اما اینبار آروم دست های قفل شدمون رو بالا آورد و رو انگشتامو بوسید 

با صدای بمی لب زد 

- تو برای خیلی ناشناخته ای ال آی ... مثل یه خواب ... شیرین ... دوست داشتی و ...

نگاهم کرد 

آروم لب زد 

- و مبهم ... از اون خواب ها که هر بار بعد بیدار شدن دوست داری دوباره بخوابی تا ادامه اش رو ببینی.

لبخند زدمو دستمو از حصار انگشتای ویهان رها کردم 

با لبخند از ویهان جلو تر رفتم و گفتم

- اما این خواب ها زود فراموش میشن... نه ؟

برگشتم سمتش چون جوابی نداد ببینم در چه حاله

با تکون سر گفت نه و ایستاد

منم ایستادم و منتظر نگاهش کردم

اما ویهان نگاهش رو لب هام بود

آروم به سمتم اومد لب زد

- نه ... از اون خواب ها که هیچوقت یادت نمیره... 

ناخوداگاه عقب رفتم.

ویهتن به چشم هام نگاه کرد 

برق شیطنت و خواستن تو چشم هاش مشهود بود

یه گام دیگه جلو اومدو من ...

بی اراده عقب رفتم 

زبری تنه درختو پشتم حس کردمو ویهان کنج لب هاش لبخند پیروزمندانه ای نشست .

انگار به شکارش رسیده بود.

دستش رو کمرم نشست

گرمای بدنش مماس تنم شد

خیره به چشم هام گفت

- از اون خواب ها که انقدر بهش فکر میکنی تا مرز واقعیتو رویا رو گم کنی ‌...

دست دیگه اش آروم گردنمو نوازش کردو تو موهام فرو رفت

سرشو جلو آورد

مماس لبم گفت

- یه خواب با طعم ناب لب هات



سلام دوستان . توکا پرنده کوچک روی برنامه طاقچه هم قرار گرفت 😍👇


https://taaghche.ir/book/73059


Report Page