#46

#46

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون


«آچاک» که تقربیا نزدیک در ایستاده

کمی به عقب خم میشه:


بیاید تو امنه!


من، «کایا» و در کنارمون «آلبا»

وارد میشیم،

آخر از همه «الدا» هستش که به ما میپیونده.


«کایا» میپرسه:

اینجا واقعا داخل همون کلبه است؟!


«آلبا» در جواب میگه

از اون مدل جادوگرای زرق برق دوسته!


«آچاک» هم نظرش رو میگه،

دروغ چرا فکر میکردم قراره

یه جای بوگندو و کثیف باشه!

اصلا انتظار نداشتم داخل کلبه

همچین چیزی باشه!

انگار یه دنیای متفاوته!


فانوس هایی با نقش و نگارهای طلائی،

دور تا دور کلبه به دیوار وصل شدن

و فضا رو روشن کردن.

رو کف چوبی کلبه فرش ابریشمیِ

پر نقش نگاری پهن بود

و بالشت هایی گوشه و کنار اون

قرار داده شده بود برای نشستن.

پرده ی روشن و بزرگی

که یک سمت از دیوار رو گرفته بود

و تخت چوبی که با پارچه

و بالشت هایی زرین پوشیده شده

پایین اون قرار گرفته بود.

آیینه ی جواهر نشان بزرگی

با قاب طلائی در گوشه ی

سمت چپ تخت قرار گرفته بود.


درِ چوبی ای که انگار به اتاق دیگه ای

راه داشت نظرم رو جلب میکنه،

دقیقا چند قدم دور تر از آیینه.

شومینه ی سنگی که هیزم های داخلش

با شعله هاش فضای کلبه رو گرم نگهداشته.


این کل چیزی بود که اونجا دیده میشد

اما پر زرق برق!

با تعجب به دور و برمون خیره بودیم!


Report Page