46

46


#عشق_سخت 

#۴۶

محمد از رو من بلند شدو گفت

- مهرداد ... برو بیرون‌...

اما مهرداد خیره به من بود

سریع بلند شدم

خودمو جمع و جور کردم تا برم بیرون که محمد بازومو گرفت

مهرداد گفت

- چر جواب منو ندادی دیبا؟

محمد بازو منو ول کرد 

سوالی نگاهم کردو گفت 

- شما همو میشناسین؟ 

مهرداد اومد داخل و گفت

- یکی از دست من فرار کرده 

محمد حالا کاملا عصبانی بود و گفت

- من یه ماه وقت گذاشتم‌تا کشیدمش بیرون‌

مهرداد بازم نگاهش فقط رو من بود

پوزخندی زد و گفت

- اما پیش من با پای خودش اومد.

سرمو انداختم پائین 

محمد گفت 

- برو بیرون‌مهرداد. درسته اول مال تو بود اما من الان آوردمش.

یه جوری حرف میزدن انگار من کالا بودم‌

یه هرزه بی ارزش 

با اخم به محمد نگاه کردم که مهرداد گفت

- برو یر وقت سوگول... فقط تازه کردمش یکم‌مراعات کن

ابرو محمد بالا پرید 

با تردید گفت

- سوگول میدی به من؟

مهرداد سر تکون داد

محمد نیشش باز شد

چشمی به من زدو در حالی که میرفت سمت در گفت 

- خوش بگذره. چیزی خواستی تو کشو تخت هست .

بعد هم بلند خندیدو رفت بیرون

درو بست و منو مهرداد تنها شدیم

نگاهمو ازش گرفتم و به پنجره بدون پرده خیره شدم 

مهرداد اومد سمتم

دستشو رو گوته و گردنم کشیدو گفت

- دیبا ... تو به نظر انقدر احمق نبودی که با یکی مثل محمد پاشی بیای خونه باغ

 سریع بهش نگاه کردنو گلتم

- به زور منو آورد

ابروهاش بالا رفت

آروم گفت

- یعنی دست و پاتو بست تورو تا اینجا آورد

عصبی گفتم

- نه. اما دروغ گفت. گفت بیا بریم حرف بزنیم.

مهرداد پوزخند زدو گفت

- میخوای بگی باور کردی یکی مثل محمد تورو سوار کنه ببره خونه باغ که حرف بزنی؟ انقدر احمقی؟

با حرص نگاهش کردم

مهرداد رفت عقب

دلم میخواست سرش داد بزنم بگم برگرد

برگرد و لمسم کن 

اما اون انگار میدونست

میدونست چه حالی دارم

عقب رفت و گفت

- دیبا من بهت گفتم تو نیاز به یه مستر داری! تو درونت با دستور گرفتن ارضا میشه. روحت دوست داره یکی کنترلش کنه. اگه تو سکس و رابطه این کنترل و دستور گرفتنت ارضا نشه تو تو جنبه های دیگه زندگیت نیری دنبال دستور گرفتن و زور شدن.

مکث کرد و گفت

- اونوقت سر از اینجاها در میاری و ادعا میکنی به زور آوردنت !!!

فقط نگاهش کردم

مهرداد درو باز کردو و گفت

- حداقل با خودت رو راست باش دیبا 

جلو در خالی ایستادو گفت


رمان آموروفیلیا روابطو بار تسریح کرده پس اگر دوست ندارید نخونید ♣️👇♣️

سرشو بین پام بردو زبونشو به خیسی بین پام کشید 

نفسم از ذوق و لذت رفت 

نالیدم آدام ... چکار میکنی ؟ 

تو گلو خندیدو به کارش ادامه داد

گازی از بین پام گرفت که جیغم بلند شد 

سرشو عقب برد و گفت 

- تجربه جدیدت چطوره امیلی؟

لب زدم

- چشمامو باز کن میخوام ببینمت

گرمای نفسش خورد به بین پام و گفت

- نه ... تجسم کن ... منو تجسم کن.

با ورود جسم سردی داخلم هینی گفتمو زبون داغ آدم اینبار ...

پارت واقعی از رمان #آمور فیلیا به قلم ساحل . از دست ندین 👇👇👇👇


https://t.me/holo_tel/3247

Report Page