46

46


رمان #دختر_بد


قسمت چهل و ششم

ولی باز پاهام سمت ماشین امیر می کشوننم و روی صندلی خودمو رها می کنم.

-میشه حرف نزنی؟

تنها چیزی که می تونم ازش بخوام همینه و جواب مثبتش هم ناراحتم می کنه.

-چشم!

مثلا اگه حرف بزنه و اصرار کنه حرف بزنم و هی دعوا کنم باهاش حالم بهتر میشه؟ سکوتش رو دوست ندارم...

دست می برم و دکمه پخش رو می زنم و با چسبوندن سرم به صندلی، چشمام رو می بندم.

« منو بگیر ازین روزای در به در

ازین روزا، ازین شبای بی ثمر

منو ببر، به خاطرات رفته

اون روزایی که، تو جا گذاشتی پشت سر

تو کوچه ها نمی شه بی تو پرسه زد

خیابونا غریب و غم گرفته ان

کجا برم، چرا نمی رسم به تو؟

کجایی پس؟ چرا نمی رسی به من؟

حالا که نیستم اشکاتو کی پاک کنه؟

کی عاشقونه می نویسه اسمتو؟

بدون من هزار سال دیگه ام 

بدون کسی، نمی شکنه طلسمتو...»

خودش حرف نمی زنه ولی انگار آهنگاش جای خالی سکوتش رو پر می کنن، شاید سکوت اون، شاید سکوت من!

سرمو سمت شیشه می کشونم تا بغض ترکیده ام رو نبینه و نفس عمیق می کشم تا صدای هق هق یواشم در نیاد. صدای ضبط رو هم بلندتر می کنم و صدای خسته ی امیر دامن به بغضم می زنه.

-من بی تو نمی تونم هیوا، واقعا سرگردون بودم این مدت، حتی نتونستم فکر خواستگاری و آینده باشم، فقط روزا رو می گذروندم...

انگار من کار دیگه ای می کردم؟ حالا که مدت زمان با پارسا بودنم رو مرور می کنم، چیزی جز همین حرفا پیدا نمی کنم، تلاش برای گذروندن روزا!

ساختن لحظات و وقتایی که حسرتای گذشته رو از یاد ببره و تلخه اعتراف به شکست...

-هیوا، می دونم خیلی عاشق نبودم، کم گذاشتم، ولی واقعا پشیمونم و می خوام جبران کنم...

«چه قدر، حرف مونده و نمی شنوی

چه قدر راه مونده و نمی کشم

ببین کجای قصه پس زدی منو

محاله بی پناه تر ازین بشم

غریبگی نکن، دلم غریبه نیست

همونه که برات ستاره چیده بود

بگو که یادته، بگو که یادته

همون که گفتی از خدا رسیده بود

تو شونه تو نمی سپری به هق هقم

نه میگی عاشقی نه میگم عاشقم

نه تو دیگه، برام اون عشق سابقی

نه من دیگه برات گل شقایقم...»

سرم بین دستا و چسبیده به سینه اش قفل میشه، نفسم دیگه بالا نمیاد و صدای گریه ام درمیاد، نمی خوام خودمو بهش ببازم، اونم با یه آهنگ!

کنارش می زنم و سریع دکمه ی ضبط رو می زنم تا خاموش بشه و سرش داد می کشم.

-چه فایده داره گوش دادن اینا؟

ماشین خیلی وقته متوقف شده و من متوجهش نشدم،. چشمای خودشم قرمزه و با صدای گرفته نطق می کنه.

-این همه مدت تو تنهاییام می شنیدم، فکر نمی کردم قسمت بشه این طوری با هم بشنویمش و هر دومون یه حس ازش بگیریم.

متاسف براش سر تکون می دم.

-تو دیوونه ای! به چی می خوای برسی با این کارات؟ 

-به تو!


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page