457

457

رامین پرهام




در خیانتِ روشنفکران


“در خیانتِ روشنفکران” برای نخستین بار در ستونِ هفتگیِ من در تایمز اسراییل و در سه شماره از 4 تا 18 سپتامبر 2016 منتشر شد.

 

مدتی است که علیرضا میبدی، از کهنه‌کاران عرصه رسانه‌ای ایران و مجری برنامه تلویزیونی یاران و همکار رادیو همراه، پرسشی را با من در میان می‌گذارد در رابطه با روشنفکران ایرانی و نقش آنها در روزگار سیاه امروزیِ کشورمان.

پرسش‌گری درباره نقش روشنفکر ایرانی در آنچه بر ما آمده و می‌آید، اگرچه در فهم دیروز و امروزمان و در پی‌ریزیِ فردایمان، اگر فردای در کار باشد، بسیار مهم است ولی نه تازه است و نه پاسخی آسان می‌توان برای آن پیدا کرد.

چکیده پرسش‌گریِ میبدی و من و شما و بسیاری دیگر را در این زمینه، شاید بتوان در این پرسش کوتاه بازگو کرد: چه شد که از کسروی رسیدیم به شریعتی؟

چه شد که از تقی‌زاده‌ها و فروغی‌ها و داورها و کسروی‌ها، یعنی از نسلی که دور رضا شاه گرد آمد و ایران را ساخت، رسیدیم به بازرگان‌ها و شریعتی‌ها و آل احمدها و سنجابی‌ها و سحابی‌ها…، یعنی به نسلی که حول خمینی جمع شد و ایران را ویران کرد؟

چه شد که از ملی‌گراییِ خردبنیاد کسروی رسیدیم به جهان‌بینیِ توحیدی شریعتی؟

به‌راستی چه شد که از سخنرانیِ محمد علی فروغی در دانشکده حقوق دانشگاه تهران در ۱۳۱۵ رسیدیم به خطابه شریعتی از ۱۲ الی ۱۵ محرم الحرام ۱۳۸۹ در حسينيه ارشاد در باب امّت و امام در جامعه‌شناسی؟

ذکاءالملک فروغی در آن سخنرانی در باب ضرورت و مشکلات بوجود آوردن یک دستگاه درستِ دادرسی در ایران آن روزگار می‌گوید:

“مشکل [این که] تشکیل یک قوه قضائیه خوب مقتدر محترم حتما و بالضروره لوازمی دارد که همه آنها را فاقد بودیم. اولا داشتن یک بودجه کافی… دوم داشتن قضات و کارکنان خوب… سوم [داشتن] قوانینی که بر طبق آن قوه قضائیه بتواند محاکمه بکند و حکم صادر نماید… خواهید فرمود پس عدلیه ما آن زمان به قول مولانا جلال الدین: شیر بی دم و سر و اشکم بوده است؛ اگر بگویید کاملا حق با شماست. عدلیه‌ای که نه اعضا خوب داشته باشد، نه اعضا آن مواجب و مقرری صحیح داشته باشند، نه قوانینی در دست داشته باشند که بر طبق آن محاکمه کنند چه خواهد بود؟ و همین بود که متنفذین که اساسا با عدلیه مخالف بودند برای مخالفت خود وسایل خوب هم به دست می‌آوردند و عدلیه را ظلمیه می‌خواندند… حکومت واقعی را علمای دین حق خود می‌دانستند و نمی‌خواستند از دست بدهند، در صورتی که هر روز در حکومت خودشان احکام ناسخ و منسوخ صادر می‌کردند، و اگر عدلیه صحیح درست می‌شد حکومت از دست آنها بیرون می‌رفت… مخالفت آقایان با حکومت قانون چنان اساس و استحکام داشت که تا مدت مدیدی محاکم عدلیه احکامی را که صادر می‌کردند حکم نمی‌نامیدند و جرات نمی‌کردند عنوان صدور حکم به خود بدهند، و رای خود را در دعاوی راپرت به مقام وزارت عنوان می‌کردند.”

حال چه شد که از این نگاه خردبنیاد به مفهوم حکومتِ قانون می‌رسیم به جامعه‌شناسیِ امّت و امامت؟ چه چیزی در ایران معاصر سیر اندیشه را از دانشکده حقوق به بیراهه حسینیه ارشاد بُرد تا شریعتی به دانشجوی ایرانی بگوید…

“…امّتِ اسلامی بر اساس آن موازین یک جامعه خاص است [که] ضرورتاً از متن امّت، امامت منشعب می‌شود. بنابراین امامت [یک] نظامِ اجتماعی خاص بر اساس یک مکتب خاص است و اخص است در برابرِ نظام‌های دیگر… در برابرِ اینها اصولاً امامت یک رژیم و یک نظام است. این، بحث اساسی طرح تشیّع است، که خط درشت سیمایِ تشیّع، این است… امت و امامت قدیمی‌ترین و مشهورترین اصل اعتقادی ما مسلمانان و به خصوص شیعیان است، اما ازطرفی نوترین بحث است… امام هدفش نگه‌داری و اداره جامعه و دادن احساس راحتی و آزادی به مردم نیست، بلکه مهم‌ترین هدفش و فلسفه سیاسی‌اش [تغییر] جامعه به سوی کمال است… مهم‌ترین مساله در جامعه اسلامی، رهبری است… امام‌شناسی ضروری‌ترین و فوری‌ترین مساله برای انسان در جامعه اسلامی یا امّت است…”

به‌راستی چگونه می‌توان گذار پُرمصیبت سیر اندیشه در ایران از نسل کسروی به نسل شریعتی را توضیح داد؟ چراکه نقل‌انتقال مرکز ثقل اندیشه از نسل روشنفکر خردباوری مانند کسروی به نسل روشنفکر متوهمِ هذیان‌گویِ پریشان‌حالی مانند شریعتی یا آل احمد و امثالهم، به‌راستی چیزی جز روایتِ ابتذالِ سیرِ حکمت در ایران و فروپاشیِ اندیشه در این کشور نیست.

بسیاری به این موضوع پرداخته‌اند و هدف از این نوشتار یافتن پاسخی قطعی به پرسشی چنین پیچیده نیست. در آنچه در ادامه خواهد آمد، مروری خواهیم داشت گذرا بر ریشه‌هایِ فرانسویِ مفهوم روشنفکری در عصر مدرنیته و بازخوانیِ روشنفکری مذهبی در ایران معاصر به عنوان تأثیرگذارترین جریان در شکل‌گیری فاجعه انقلاب اسلامی. ولی پیش از آن بد نیست به نکته‌ای اشاره داشته باشیم: شکل‌گیری سیمایِ اجتماعیِ فرد و اختلال آن از دیدگاه روان‌شناسیِ تحلیلیِ کارل یونگ.

می‌دانیم که پرسونا در مکتب روان‌شناسی تحلیلی کارل گوستاو یونگ، روان‌شناس سوئیسی، چهره‌ اجتماعی است که فرد به دنیای بیرون ارائه می‌کند. به گفته یونگ: “نوعی ماسک دست‌ساز است که فرد برای نهایت تاثیرگذاری بر دیگران و نیز برای پنهان کردن ماهیت حقیقی خود، از خود ابداع کرده و ارائه می‌دهد.” در دوره‌ رشد در جهت شکل‌گیریِ یک شخصیت بالغ، توسعه‌ یک پرسونای دوام‌پذیر، بخشی اساسی برای انطباق و آماده شدن فرد برای بزرگسالی در یک دنیای بیرونی، واقعی و اجتماعی است. یک “خود” یا Ego قوی، بواسطه یک پرسونای انعطاف‌پذیر با دنیای بیرون ارتباط برقرار می‌کند. اختلال در شکل‌گیری این پرسونا یا سیمایِ اجتماعی فرد است که مشکلات روحی و روانی درپی دارد. یکی از این اختلالات زمانی بروز پیدا می‌کند که فرد با ناخودآگاه جمعی همانندی پیدا می‌کند. یا، به عبارت دیگر، هویّت فردی‌اش با هویّت عامه یکی می‌شود. یا، به‌گفته یونگ، راه‌یابیِ لایه‌هایِ زیرینِ ناخودآگاه جمعی به خودآگاه فردی، موجبِ تورّم شخصیّتی در فرد می‌گردد. به‌گفته یونگ، فردی که در شکل‌گیریِ پرسونای‌اش دچار چنین اختلالی می‌گردد، “از تورّم شخصیّتی یک سیستم می‌سازد و از این پس خودش را حافظ آسوده‌خیالِ یک حقیقتِ بزرگ می‌پندارد، همان حقیقتی که، به باور او، تابه‌حال ناپیدا بوده و باید مکاشفه می‌شده، همان حقیقتی که از نوع آن معارفِ قطعی و مطلق است که نهایتاً به نجات و رستگاریِ انسان‌ها منجر خواهد شد. رویکردی مگالومانیاک یا بزرگ‌بینانه که اغلب در مبتذل‌ترین و شناخته‌شده‌ترین شکل بیرونی‌اش به صورت الهامی پیامبرگونه با تمایلات شهادت‌طلبانه، خود را بروز می‌دهد.”

آیا موهوماتِ روشنفکرانِ مذهبی، از نیمه دوّم قرن بیستم تا به امروز، ناشی از شکل‌گیریِ ناقصِ پرسونایِ مختلِ آنها نیست؟

آیا این اختلال در پرسونایِ یک فرنگ‌رفته و هیچ‌نی‌آموخته از دنیایی بیرونی و عینی که تطبیق با آن از توان “خودِ” ضعیف‌اش خارج است، نیست که در “تولد دوباره اسلام” می‌گوید:

“به راستی احساس می‌کینم که باران فرشتگان و روح، فرو باریدن گرفته است و مطلع فجر، علیرغم این شب سیاه، نزدیکست. ارزش‌های تازه‌ای خلق شده است و سرنوشت آینده ما اکنون دارد نوشته می‌شود. خودآگاهی ما و تکوین ایدئولوژیک اسلام… [و] ناخودآگاه عامیانه به یک دعوت، رسالت و بعثت- آنچنانکه در آغاز بود-، به مرحله‌ای از تکامل رسیده است که دشمن را به هراس انداخته و سرعتی یافته است که بسیاری از جناحهای نالایق، نیمه‌آگاه و یا ضعیف را از تعقیب آن عاجز کرده است.”

آیا نقص کار را باید تنها در نااستواری و معایبِ شناخت‌شناسیِ شریعتی جست، یا ایراد کار در نقص فنّی است و در مخیّله او؟ وگرنه چگونه می‌شود بدفهمی از این دست را تحلیل کرد:

“… یک قزاق وابسته ناگهان ظهور [کرد] و نسخه‌ای را که استعمار به دستش داده [بود] برای تبدیل این کشور به یک آپاندیس مریض استعمار غربی آماده [کرد] و کشوری که در قرون ۱۵ با فتح قسطنطنیه فصلی در تاریخ بشر گشود که پایان قرون وسطی و آغاز قرون جدید را در غرب با آن تعیین می‌کنند…”

منظور شریعتی از “قزاق وابسته” آتاتُرک است و بدفهمی‌اش از تاریخ به حدّی است که می‌گوید رُنسانس و در پی آن روشنگری در اروپایِ غربی، با فتح روم شرقی و مسلمان شدن قسطنطنیه رقم خورد!!

پرسش اینجاست که مگر ممکن است بدفهمیِ سخیفی چنین سطحی‌نگر را تنها و تنها به‌پایِ بی‌سوادیِ وی نوشت و صرفاً از زاویه اِپیستِمولوژیک به اراجیفی از این دست نگاه کرد و ناقص‌عقلی و نقایص روحی و روانیِ محتملِ وی را از محاسبه خارج کرد؟

همین سخافتِ فکر و سخن را در بازرگان می‌توان سراغ گرفت که در معرفیِ مرامنامه نهضت آزادی در 1341، همان‌طور که در ادامه این گفتار خواهیم دید، به گونه‌ای حرف می‌زند که مشخص است فرق میان آزادی و حریّت را نه تنها نمی‌فهمد، که آزادی را از “امتیازاتِ تشیّع” دانسته، تبار فکریِ آن را به پیش از عصر مدرنیته و به صدر اسلام و سنن اسلامی و مسلمانی گره می‌زند!! بازرگان فرنگ‌رفته و هیچ‌نی‌آموخته حتی این را هم از دوران تحصیل و از مطالعات خویش نفهمیده که آزادی، در بیان فلسفی و مدرن کلمه، نه تنها هیچ ربطی به حریّت ندارد که برعکس، نقطه پایانی است بر غلبه کلیسا و بر آنچه ژول فِری، فیلسوف فرانسوی، “هنجارسازیِ مذهبی – قومی” در اروپا می‌نامد و آغاز خردگرایی و بازخوانیِ میراثِ فلسفیِ آتن، فرآیندی که در قرون نوزده و بیست میلادی به سکولاریزم و به لائیسیته منتهی می‌گردد.

اگر چنین باشد و ایراد کار روشنفکران مذهبی از قماش شریعتی ریشه در نقایص روانی و شخصیّتی این افراد نیز داشته و داشته باشد، باید پرسید که سَرنمون‌ها یا آرکه‌تیپ‌هایِ یونگیِ تشکیل‌دهنده ناخودآگاه جمعی، با تمام عناصر مذهبی‌شان، در شکل دادن به ملغمه گفتمانیِ مغلطه‌آمیز روشنفکریِ دینی در ایرانِ پیش از انقلاب چه تأثیری داشته است؟

و پرسش آخر اینکه، آیا اصلاً ممکن است بدون توجه به ابعاد روان‌شناختی اِلیت‌هایِ جامعه، سیر اندیشه در میان آنها را به‌طور جدّی مطالعه کرد؟

هدف در اینجا تنها طرح پرسش بود و بیان این نکته که جایِ فروید و یونگ در پژوهش‌هایِ تاریخی و گفتمانی در ایران معاصر بسیار خالی است و تا زمانی که پُر نشود، فهم ما از خودمان همواره ناقص و درک ما از این حکمتِ کهن که از ما ست که بر ما ست، همواره در حاشیه و در سایه سنگینِ تئوریِ توطئه خاک خواهد خورد.

 

 

در خیانتِ روشنفکران – 2

 

روشنفکر یا intellectuel، از دیدگاه واژگانی، تاریخی و جامعه‌شناختی، مفهومی است که از تاریخ اندیشه‌ اجتماعیِ فرانسه به دیگر فرهنگ‌ها و نیز به ایران آمده است. خاستگاه اجتماعی آن به اواخر قرن نوزده میلادی و ماجرای دریفوس بازمی‌گردد. دریفوس یک افسر یهودی‌الاصل ارتش فرانسه بود که در 1894 و در پی یکی از تأثیرگذارترین موارد تاریخیِ توطئه قضایی، به اتهام ناروایِ جاسوسی برای امپراتوریِ آلمان بازداشت و محکوم شد. ماجرای دریفوس در تاریخ مدرن نه تنها به پارادآیم یا لگویِ بارز raison d’État معروف شده است، که با دیگر عناصر تشکیل‌دهنده بستر اجتماعیِ مفهوم روشنفکر نیز در ارتباطی تنگاتنگ قرار دارد، به صورتی که به نمونه مثال‌زدنی این مفاهیم تبدیل شده‌ است: افکار عمومی، دوقطبی شدن افکار، تأثیر شگرف رسانه‌ها در شکل‌گیری این افکار و درنتیجه نقش روشنفکران در شکل دادن به آن. در فضایی آکنده از ناسیونالیزم و یهودستیزی در پی شکست فرانسه در 1871 و جدا شدن دو استان شرقی این کشور و الحاق آن به امپراتوریِ نوپای آلمان، جامعه فرانسوی و افکار عمومیِ آن در له یا علیه دریفوس کاملاً دوقطبی می‌شود. در جریان محاکمه دریفوس، مطبوعاتِ ضدّدریفوسیِ فرانسه از “توطئه یهودیان” علیه جمهوری فرانسه نوشته و خواستار اعدام “افسر خائن” می‌شوند. در این میان، اِمیل زولآ، نویسنده و روشنفکر شهیر فرانسوی، در دفاع از دریفوس مقاله‌ای می‌نویسد تحت عنوان “من محکوم می‌کنم”. بدین ترتیب، ماجرایِ دریفوس تبدیل می‌شود به یک درآم اجتماعی و سیاسی ملتهب‌کننده افکار، با یک پس‌زمینه قوی “توطئه”، که تمامی عوامل شکل‌گیری مفهوم مدرن “روشنفکر” و روشنفکری را می‌توان در آن پیدا کرد. جالب اینجاست که همین ماجرا می‌رفت تا پس‌زمینه شکل‌گیریِ یک جریانِ روشنفکریِ مهم تاریخیِ دیگر را نیز فراهم آورد. داستان از این قرار است که دادگاه دریفوس چنان پژواکی در سطح اروپا پیدا کرد که روزنامه‌نگران از چهار گوشه قاره برای پوشش دادن به آن راهیِ پاریس می‌شدند. یکی از این مخبران مطبوعاتی، تئودور هرتسل، روزنامه‌نگار یهودی‌الاصل و گزارشگر نشریه اتریشی Neue freie Press در پاریس بود. شدّتِ احساساتِ یهودستیزی در جریان این دادگاه چنان تأثیری بر هرتسل گذاشت که وی را بر آن داشت تا در راستایِ واقعیت بخشیدن به آرزوی دیرینه یهودیان دست‌به‌کار شود. نتیجه تلاش وی کتابی شد تحت عنوان “کشور یهود”، رساله‌ای که می‌رفت تا از دل نوزایشِ فرهنگی و زبانیِ یهود، به شکل‌گیریِ جنبشِ صیونیزم سیاسی در عصر جدید بیانجامد.

بنابراین روشنفکر مفهومی است معاصر که از دل یک بحران اجتماعی برخاسته و معادل کلاسیک آن الگوی یونانی فیلسوف است در اعصار گذشته. و چون بستر تاریخی آن در عصر جدید، جامعه فرانسوی است، تعجبی نیز ندارد که برجسته‌ترین و تأثیرگذارترین روشنفکران در قرن بیستم از دل همین جامعه برآمده باشند. در میان اینها می‌توان به چهره‌هایی چون ریمون آرون، ژان‌پُل سارتر و آلبر کامو، برای نمونه اشاره کرد. از میان این سه، تأثیرگذارترین روشنفکر فرانسوی در میان روشنفکران ایرانیِ نسل انقلاب، بدون تردید سارتر می‌باشد. در گرماگرم جنگ الجزایر، سارتر در پیشگفتاری که بر “دوزخیانِ زمین”، کتاب معروف فرانتس فانون، روشنفکر ضدّاستعماری، می‌نگارد، فرازی می‌آورد که از آن روز تا بحال بارها از وی نقل و تفسیر شده است: “باید کُشت! ازپادرآوردن یک اروپایی مثل این است که با یک سنگ دو نشان بزنیم [و همزمان] هم یک ظالم و هم یک مظلوم را از میان ببریم: می‌ماند یک جسد و یک آزاده، یا همان بازمآنده!”

شناخته‌شده‌ترین روشنفکر ایرانی متأثر از سارتر و فانون فرانسوی، علی شریعتی است، روشنفکری انقلابی و اسلامی که با شکل‌گیری نهضت آزادی در 1341 به فرانسه می‌رود و به نظریه‌پردازیِ انقلاب و چگونگیِ تربیت کادرهایِ آن می‌پردازد. نهضت آزادی که پابه‌پای خمینی با اصلاحات شاه مخالفت کرد و در جریان 15 خرداد 1342 به حمایت تمام‌قد از رهبر آینده انقلاب اسلامی برخاست، دربرگیرنده تأثیرگذارترین جریان روشنفکریِ مذهبی در ایران معاصر بمشار می‌رود: مهدی بازرگان، یدالله سحابی و سیدمحمود طالقانی، مؤسسین داخلی آن و چهره هایی چون احمد صدر حاج سید جوادی، و عزت‌الله سحابی از نخستین اعضای آن، و علی شریعتی، مصطفی چمران، ابراهیم یزدی و صادق قطب‌زاده، پایه‌گذاران آن در خارج از کشور بودند. مهدی بازرگان در میهمانی تاسیس نهضت و در معرفی مرامنامه آن می‌گوید:

“ما مسلمان، ایرانی، تابع قانون اساسی و مصدقی هستیم… دین را از سیاست جدا نمی‌دانیم… آزادی را به عنوان موهبت اولیه الهی و کسب و حفظ آن‌ را از سنن اسلامی و امتیازات تشیّع می‌شناسیم. مسلمانیم باین معنی که به اصول عدالت و مساوات و صمیمیت و سایر وظایف اجتماعی و انسانی، قبل از آنکه انقلاب کبیر فرانسه و منشور ملل متحد اعلام نماید، معتقد بوده‌ایم.”

به عبارت دیگر، بازرگان و همفکران‌اش، پیش از آنکه ایرانی باشند، مسلمان‌ اند. مذهب‌شان سیاسی است. از دیدگاه فلسفی، آزادی را نه ویژگیِ اُنتولوژیک و وجودیِ انسان و برآمده (در شکل و محتوایِ نوین‌اش) از تکوینِ علوم انسانی در عصر مدرن و تجاربِ تاریخیِ آن، که همان حُریّتِ اسلامی و “موهبتی الهی” و پیشامدرن دانسته که ربطی به انقلاب فرانسه و عصر روشنگری و منشور ملل متحد نداشته و از “سنن اسلامی و از امتیازات تشیّع” محسوب می‌شود!

و البته، بازرگان و همفکران‌اش مصدقی اند! در این رابطه، پیام شریعتی از پاریس بتاریخ 5 ژانویه 1962 به “سردار پیر” خواندنی است. در فرازی از این پیام، “معلم شهید ما” در مدّاحی “سردار پیر” چنین می‌گوید:

“ای سردار پیر… کاش می‌توانستی دیوارهای قلعه‌ای را که در آن زنجیرت کشیده‌اند، بشکافی و بیرون آیی تا به چشم خویش ببینی از بذری که در مزرعه اندیشه‌ها افشانده‌ای، نسلی روئیده است که جز به جهاد نمی‌اندیشد… هر کجا که می‌گذریم، سخن از تو است و پیکار مقدس تو… ما به تو اعلام می‌کنیم بنائی را که پی ریختی می‌سازیم، جهادی را که آغاز کردی به پایان می‌بریم و دیواره‌های استبدادی را که شکافتی فرو می‌ریزیم… به‌پا‌خاسته‌ایم تا … استعماری را که تو مجروح کردی، بمیرانیم…”

ناگفته پیدا ست که در ملغمه بی‌قائده مطلق‌هایِ متنافیِ شریعتی، از دعویِ حقوقیِ دولت ایران علیه یک شرکتِ خصوصیِ نفتی و جهاد برای بمیراندن استعمار مجروح، ترکیبِ بی‌سروته و ناهمگونی پدید می‌آید که معلوم نیست هدفِ آن تعدیل امتیاز نفت است یا درافتادن با یک قولِ صنعتی و نظامیِ غربی که از جنگی مهیب پیروز درآمده و درگیر جنگی نه‌چندان سرد با قول استبداد شرقی است! سردرگمیِ مفهومی در خطابه‌هایِ شریعتی در حسینیه ارشاد و به‌طور کلی در افاضاتِ روشنفکرانِ مذهبی در اینجا و آنجا، از قاطی کردن آزادی به معنایِ مدرن کلمه گرفته با حریّت تا مخلوط کردن دادرسیِ حقوقی برای بازبینیِ یک قرارداد از یک سو و جهاد برای به قتل رساندن استعمار از سوی دیگر، نوعی روان‌نژندی به معنای دقیق روان‌شناختی آن است: اختلال شخصیت نوروتیک و هیستریِ ناشی از آن بیانگر انفصال بیمار از دنیایِ پیرامونی است، انفصالی که در حادترین شکل‌اش به انقطاع کامل میان ذهنیّتِ وی و عینیّتِ بیرونی منتهی می‌گردد.

تنها دو سال پس از آنکه بازرگان خود و دیگر روشنفکرانِ اسلامیِ گردآمده در نهضت را “تابع قانون اساسی” مشروطه اعلام می‌کند، نهضت آزادی شاخه‌ای مسلح تحت عنوان گروه سماع (مخفف “سازمان مخصوص اتحاد و عمل”) را پایه‌‌گذاری می‌کند. موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران در رابطه با شکل‌گیریِ این سازمان مخفی و چریکی می‌نویسد:

“پس از سرکوب قيام پانزده خرداد 1342 توسط رژيم پهلوی، فعالان نهضت آزادی در خارج از کشور شيوه مبارزه عليه رژيم را تغيير دادند… بدين ترتيب، تربيت نيروهای نظامی مورد نياز نهضت در کشورهای الجزاير و مصر مورد بررسی قرار گرفت و پس از مذاکره نمايندگان نهضت آزادی با مقامات اين دو کشور، گروهی از داوطلبان، از جمله دکتر چمران در سال 1342، برای طی دوره‌های ويژه نظامی راهی مصر شدند و در اولين جلسه آشنايی آنان موافقتنامه‌ای جهت طی دوره‌های چريکی و نظامی توسط اعضای سماع و ديگر افرادی که اين سازمان معرفی می‌نمود به امضا رسيد. سماع اولين سازمان مخفی ايرانی بود که برای انجام مبارزه مسلحانه با رژيم پهلوی در صدد فراگيری شيوه جنگ چريکی برآمد و دکتر چمران با نام مستعار جمال در اين دوره‌ها شرکت نمود.”

در سال‌های 50 و 60 میلادی، منطقه خاورمیانه مانند دنیا تحت تأثیر اوج‌گیری خطرناک جنگ سرد است و تمامیّت ارضی ایران عمدتاً از دو سو شدیداً تهدید می‌شود: یکی از سوی روسیه شوروی در شمال، و دیگری از سوی اعراب و به ویژه پان‌عربیزم ناصری. پان‌عربیزمی که با قدرت‌یابی افسران کودتاچی و ناسیونال‌سوسیالیستِ عرب در دهه 50 میلادی در مصر، سوریه و عراق به نوک پیکان سیاست عرب تبدیل شده بود. سیاستی که عمدتاً سه هدف را دنبال می‌کرد: “نابودی اسرائیل”؛ ستیز با دولت‌هایِ استعماریِ پیشینِ غربی؛ مبارزه با منافع ایران در منطقه. برای مقابله با این تهدید، شاه ایران سیاستی را در پیش می‌گیرد تحت عنوان ملی‌گرایی مثبت و مبتنی بر دو محور: رشد اقتصادی و رفاه اجتماعی در داخل؛ و مقابله با تهدیدهای خارجی فوق‌الذکر در خارج از مرزهای ایران در چارچوب همکاری راهبردی با ایالات متحده آمریکا. همزمان، دستگاه‌های اطلاعاتی ایران و اسرائیل همکاری‌های خود را در قالب مبارزه با تهدهای مشترک آغاز می‌کنند. عبدالناصر در آن زمان سرسخت‌ترین “رئیس” عرب در ستیز با منافع ملی ایران بود، تا جایی که بخش بزرگی از تلاش‌هایِ دستگاه‌هایِ اطلاعاتیِ ایران در شام و در لبنان به خنثی کردن اقداماتِ ایران‌ستیزانه وی اختصاص داشت. در همین چارچوب مبارزه با ناصریزم بود که اداره خاورمیانه دستگاه اطلاعاتی و امنیتیِ ایران در دهه 60 میلادی برنامه‌ای را تحت عنوان “طرح سبز” طراحی کرده و به مرحله اجرا می‌گذارد. مجتبی پاشایی، طراح این برنامه و مدیر اداره فوق در ساواک، هدف “طرح سبز” را این گونه خلاصه کرده بود:

“ما باید تهدید ناصر را در سواحل مدیترانه خنثی کنیم تا مجبور نباشیم روزی این کار را در خاک ایران انجام دهیم.”

در قالبِ همکاری‌هایِ اطلاعاتی و امنیتیِ ایران و اسرائیل، اسرائیلی‌ها همواره توجه مخاطبین ایرانی خود را به این نکته جلب می‌کردند که تهدید اصلی از “عمق عرب به پهنای 150 کیلومتر در آن سوی مرز” می‌باشد و این نوار 150 کیلومتری را باید مدام تحت نظر داشت [جالب اینجاست که خمینی از عتبات و از دل همین “عمق عربی به پهنای 150 کیلومتر” آمد و با قدرت گرفتن او و روشنفکران مذهبی‌اش، اعراب به سرکردگی بعثیون عراقی به ایران یورش آورده و چهار دهه بعد هم مهمترین پایگاه هوایی ایران در اختیار روس‌ها گذارده می‌شود!].

همزمان با اصلاحات شاه و مخالفت خمینی و روشنفکران مذهبی با آن، نهضتِ آزادی و شاخه برون‌مرزیِ آن مسئولیّتِ تعمیقِ شبکه عربیِ تهدید علیه منافع ملی ایران را به‌دوش می‌گیرد. ویدا معزی‌نیا از مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، در راتباط با نقش روشنفکران مذهبی و مصطفی چمران، با اشاره به “هجرت بزرگ” (!) وی از آمریکا به لبنان می‌گوید:

“سماع اولين سازمان مخفی ايرانی بود که برای انجام مبارزه مسلحانه با رژيم پهلوی در صدد فراگيری شيوه جنگ چريکی برآمد و دکتر چمران با نام مستعار جمال در اين دوره‌ها شرکت نمود. او اوايل سال 1345 به لبنان رفت و پس از مدتی کوتاه به آمريکا بازگشت و مقدمات هجرت بزرگ خود به لبنان را فراهم آورد. در سال 1349 بنا به دعوت امام موسی صدر رهبر شيعيان لبنان برای بار دوم وارد لبنان شد و پس از استقرار در شهر صور مديريّت مدرسه فنی جبل‌العامل را که در هشت کيلومتری اين شهر قرار داشت بر عهده گرفت. با حضور دکتر چمران در لبنان و در کنار امام موسی صدر، فعاليت شيعيان لبنان ابعاد تازه‌ای يافت و مدرسه فنی جبل‌العامل به صورت محلی برای آموزش سياسی، ايدئولوژيک و نظامی شيعيان درآمد و به دليل نزديکی شهر صور با اردوگاههای فلسطينی روابط با آنان گسترش يافت و دکتر چمران به موازات تعميق اين روابط به عنوان يکي از حاميان اصلی مقاومت فلسطين عليه اسرائيل تمام تلاش خود را برای همکاری سازمان آزاديبخش فلسطين به کار گرفت.”

 

 


Report Page